مرور و نقدی بر رمان “دختر کشیش”، نوشته “جورج اورول”

نکته مهم: امکان افشای داستان برای کسانی که داستان “دختر کشیش” را نخوانده‌اند.


  1. پیش درآمد
  2. مرور داستان
  3. پرسش‌ها و برداشت‌ها
    1. چرا اورول درباره اتفاقی که باعث شد دوروتی ناگهان از لندن سردربیاورد، چیزی نمی‌گوید؟
    2. چرا دوروتی پس از این که حافظه‌اش را بازیافت، با این که دیگر ایمانی در دلش نداشت، تصمیم گرفت مثل گذشته زندگی کند؟
    3. چرا اورول پدر دوروتی را یک کشیش بدخلق ترسیم می‌کند؟
    4. چه لزومی دارد که در این داستان، دوروتی دختری باشد که از مردها دوری می‌کند؟
    5. حرف کلی اورول در این داستان چیست؟

  • دگرگونی ناگهانی
  • تهی شدن از تعلقات گذشته
  • پر شدن از معنایی دیگر و حفظ کردن ظاهر پوسته‌وار خود و
  • هر واژه و عبارتی که بتواند یک حادثه درونی را توصیف کند که در آن شما از هر معنایی که تا کنون برای آن می‌زیسته‌اید خالی می‌شوید، اما همان کارهای گذشته را می‌کنید ولی اکنون بی معنا و با بی‌قیدی ناشی از رها شدن

– این عبارت‌ها بناست از چه حرف بزنند؟ +”دختر کشیش”، نوشته جرج اورول.

مرور داستان:

دوروتی دختر یک کشیش در شهری کوچک است. می‌شود گفت شغلش، یا کار شب و روزش، این است که دستیار یا معاون پدرش در امور مربوط به کلیسا، مراسم مذهبی و رسیدگی به وضعیت پیروان کلیسا باشد؛ چنان که حتی لحظه‌ای مجال فکر کردن به خودش را ندارد. چه بسا اگر لحظه‌ای هم مجال بیابد این را یک گناه نابخشودنی می‌داند که به کوتاهی همان لحظه، به خودش فکر کند.

پدرش، یک کشیش بدخلق عبوس نامردم‌دار است که به سر وقت سرو شدن وعده‌های غذایی‌اش بیش‌تر اهمیت می‌دهد تا رسیدگی به آدم‌هایی که به او مراجعه می‌کنند و یک درخواست فوری دارند. مثلاً یک روز در وقت صرف صبحانه، پدری که کودکش در بستر مرگ بود به منزل کشیش آمد و از او درخواست کرد که فرزندش را قبل از مرگ غسل تعمید دهد. کشیش اعتراض کرد که چرا در وقت صرف صبحانه مزاحمش شده‌اند و چرا وقت‌شناس نیستند، سپس لطف نمود و فرمود که در ساعت ۱۲ برای غسل تعمید خواهد رفت.

در بخش اول داستان با دوروتی آشنا می‌شویم؛ با او در نگرانی‌هایش، برنامه زندگی‌اش، برخورد با پدرش، آرزوهایش (آرزوهایی که ندارد، اما می‌تواند داشته باشد)، معاشرت با دوستانش (پیرزنان رنجوری که هر روز بخشی از وقتش را برای رسیدگی به آنها و شنیدن نق‌ها و غیبت‌هایشان اختصاص می‌دهد) و زندگی عشقی‌اش همراه می‌شویم.

در اولین صفحات داستان متوجه می‌شویم که دوروتی نگران بدهی‌هایی است که به کاسبان محل دارند. از طرفی با خودش کلنجار می‌رود که موضوع بدهی و درخواست پول از پدرش را چگونه مطرح کند؟ مدیریت امور خانه با دوروتی است و او مجبور است همه هزینه‌های خانه را با مبلغ ناچیزی که پدرش به طور ماهیانه در اختیار او می‌گذارد مدیریت کند. پدرش ابداً به اینکه مایحتاج منزل از کجا قرار است تهیه شود کاری ندارد، اما به شدت برای کیفیت مواد غذایی و نوع غذایی که در هر وعده آماده و سرو می‌شود اهمیت قائل است!

عقیده دارد اگر مثلاً قصاب محل، که از انباشته شدن طلب‌هایش ناراحت است، مدام یادداشت و صورت‌حساب به در منزل می‌فرستد یا در مغازه با اهل خانه سرد رفتار می‌کند، شایسته مراجعه و معامله نیست و باید سراغ قصاب مؤدب‌تری رفت [البته این عبارات در کتاب به کار نرفته]!

امور کلیسا و پیروان کلیسا هم که جای خود دارند؛ بخشی از چیزهایی که ما می‌دانیم دوروتی روزانه گرفتار آنهاست:

درخواست خیرات و اعانه برای گذران امور کلیسا و برگزاری مراسم‌ها،

خرابی و فرسودگی ساختمان کلیسا،

ساختن لباس نمایش برای فلان تئاتر و فلان مراسم،

فکر کردن به محل تأمین پول برای همه این‌ها،

نگرانی برای دلسرد شدن مردم از کلیسا،

تلاش برای جذب مردم شهر برای پیوستن به کلیسا،

تنبیه مدام خود (با هر خطا، یک سنجاق ته‌گرد را یک بار در بخش‌های مختلف دستش فرو می‌کند!) به خاطر راه یافتن افکار کفرآمیز و ناشکری به مدت چند لحظه به مغزش.

دوروتی هر روز در ذهنش درگیر این دغدغه‌های ظاهراً پیش پا افتاده است.

اما اوضاع به همین شکل نمی‌ماند. طی یک رویداد عجیب، که نه ما و نه نویسنده و نه دوروتی، هیچ یک نمی‌دانیم که چگونه اتفاق می‌افتد(؟)، ورق برمی‌گردد. یک شب ما دوروتی را می‌بینیم که از خانه آقای واربرتون (که نظر مثبتی به دوروتی دارد و حتی برای به دام انداختن او خرده‌تلاش‌هایی می‌کند) خارج می‌شود و قرار است که برای تکمیل لباس‌های نمایش به مدرسه برود. دو هفته بعد دوروتی را در لندن، در شرایطی می‌بینیم که حافظه‌اش را از دست داده، تا جایی که حتی اسمش را نمی‌داند. گرسنه است، تنها یک سکه در جیب لباس کهنه‌اش دارد و با سه بی‌خانمان دیگر راهی مزارع رازک می‌شود، بلکه بتوانند در مزرعه کاری بگیرند و از گرسنگی و سرگردانی خلاص شوند.

تا اینجا هنوز کار چندان برای دوروتی سخت نیست، چون نه هنوز خودش را می‌شناسد، نه از گذشته‌اش و داستان‌هایی که در غیبت او گفته می‌شود خبر دارد و نه هنوز گرسنگی و سرما چندان به او تنگ گرفته است، به علاوه اینکه هنوز به اوج تنهایی و بی کسی‌اش نرسیده و پی نبرده است.

او و همراهش نابی، که یک مرد زن‌مردهء تقریباً هم‌سن و سال دوروتی (دوروتی ۲۷ ساله است) است، پس از سپری کردن چند روز سخت و کیلومترها پیاده‌روی، و پس از ناپدید شدن دو همراه دیگرشان، موفق به پیدا کردن کار در یک مزرعه رازک می‌شوند.

بعد از چند هفته کار سخت، طی اتفاقاتی، نابی توسط پلیس دستگیر می‌شود و دوروتی که حالا تنها شده، احساس نیاز می‌کند تا راه چاره‌ای بجوید و بداند که کیست. او به سراغ مجله‌ای می‌رود که چند روز پیش نابی به او داده بود تا بخواند و داستان فرار عاشقانه خودش و آقای واربرتون را از شهر می‌خواند. حالا تازه به یاد می‌آورد که کیست و آگاه می‌شود چه فاجعه‌ای (از دید دوروتیِ آن روزها) در نبود او در حال رخ دادن است.

او می‌فهمد که با این اوضاع نمی‌تواند به خانه برگردد و تصمیم می‌گیرد که پس از پایان فصل رازک‌چینی به لندن برود و آنجا چاره‌ای بجوید.

با پایان فصل برداشت، دوروتی به لندن می‌رود. با اندک پولی که از رازک‌چینی به دست آورده چند روزی را به سختی زندگی می‌کند و به دنبال یافتن شغلی در به در می‌گردد، اما موفق نمی‌شود. در این بین برای پدرش هم چند بار نامه می‌نویسد و برایش وضعیت را شرح می‌دهد. به او می‌گوید که در این مدت حافظه‌اش را از دست داده بوده و حالا هیچ پولی ندارد و نزدیک است که از گرسنگی و بی‌خانمانی هلاک شود. مدت‌ها نامه‌ای از پدرش نمی‌رسد. دوروتی چند روز گرسنگی شدید، بی‌خانمانی و خیابان‌گردی و حتی گدایی را تجربه می‌کند. با گداها و ولگردها هم‌نشین می‌شود و در نهایت به جرم گدایی توسط پلیس دستگیر می‌شود. پس از دستگیری و گذراندن یک شب در زندان پلیس، مستخدم عموزاده پدرش به سراغش می‌آید و او را به خانه می‌برد. در واقع پدر دوروتی پس از اطلاع از وضعیت وخیم او، مقدرای پول برای دوروتی می‌فرستد و طی نامه‌ای از عموزاده‌اش درخواست می‌کند که او را پیدا کند، کمکش کند شغلی بیابد و او را از این وضع نجات بدهد.

دوروتی با کمک عموزاده، موفق به دریافت شغل معملی در یک مدرسه خصوصی درجه چندم می‌شود. با ورود به مدرسه زندگی دوروتی وارد یک فصل جدید می‌شود. این بار او فضایی را تجربه می‌کند که هرگز تجربه نکرده است. او معلم چند دانش‌آموز شش تا ۱۵ ساله است که ظاهراً هیچ چیز نیاموخته‌اند و فقط هر روز چیزهایی را که از آن سردرنمی‌آورند رونویسی می‌کنند.

دوروتی با وجود اینکه دستمزد چندانی در ازای شغلش دریافت نمی‌کند و محل زندگی و خوراکش مناسب و کافی نیست اما با همه وجود برای آموزش شاگردانش تلاش می‌کند. در کار تدریس نوآوری‌هایی به کار می‌بندد و موفق می‌شود شوق و خلاقیت بچه‌ها را شکوفا کند. اما در اوج موفقیت مجبور می‌شود روشش را تغییر بدهد، زیرا خانم مدیر و والدین بچه‌ها از این تغییرات راضی نیستند. دوروتی به خاطر ترس از اخراج شدن و درغلتیدن به منجلاب خیابان‌گردی و گدایی روشش را تغییر می‌دهد. مورد نفرت تدریجی بچه‌هایی واقع می‌شود که تا امروز او را دوست می‌داشتند و با شوق درس‌هایش را فرامی‌گرفتند. بله، این ترس، از دوروتی چیزی می‌سازد که نفرت‌انگیز  است. دوروتی دو دوره تحصیلی را در مدرسه می‌گذراند و در این بین پدرش را از وضعش و شغلی که به آن مشغول است مطلع می‌کند. پس از طی شدن سال تحصیلی با همان چیزی مواجه می‌شود که از آن می‌ترسید؛ بله، اخراج می‌شود و آن هم به دلیلی غیر از روش تدریس. او صرفاً به دلیل طمع بی حد خانم مدیر که حالا توانسته معلمی با حقوق پایین‌تر استخدام کند اخراج می‌شود.

در همان روز اطلاع از اخراجش مجبور به ترک مدرسه می‌شود. موقع خروج تلگرافی از آقای واربرتون می‌رسد و پس از دقایقی هم خودش پیدا می‌شود، همراه با این خبر که بیگناهی دوروتی اثبات شده است. گویا دست شایعه‌ساز شهر رو شده و به خاطر گرفتار شدن او، دروغ بودن ماجرای دوروتی هم روشن شده است.

بالاخره بعد از هشت ماه دوروتی به خانه برمی‌گردد.

پس از گذراندن چند ماه پرماجرا و تجربه‌هایی که از دورتی دختر دیگری ساخته بود، تا جایی که حتی ایمانش را از او گرفت ، انتظار داریم که دوروتی زندگی متفاوتی در پیش بگیرد. اما او تصمیم می‌گیرد همان برنامه‌هایی را در پیش بگیرد که پیش از رفتنش به لندن انجام می‌داد. حتی به پیشنهاد ازدواج آقای واربرتون که او را از تنهایی، مجرد ماندن و عواقب ادامه دادن به دستیاری پدرش می‌ترساند، نه می‌گوید.

آخرین فضایی که در آن دوروتی را می‌بینیم این است که دوروتی مشغول ساختن لباس‌های نمایش است، گویی هرگز چند ماه گذشته را تجربه نکرده است.

پرسش‌ها و برداشت‌ها:

چرا اورول درباره اتفاقی که باعث شد دوروتی ناگهان از لندن سردربیاورد، چیزی نمی‌گوید؟

این رویداد آن قدر عجیب است که تا آخر داستان منتظر بودم پاسخی بیابم. اما نویسنده به این اکتفا می‌کند که بگوید دوروتی حافظه‌اش را از دست داده بود. دوروتی حافظه‌اش را به دست آورد، اما هرگز به ما نگفت که چطور شد که بعد از دو هفته به هوش آمده و چرا در شهر دیگری است؟ شاید این نکته واقعاً در برابر معنا و فکر اصلی داستان بی‌اهمیت به نظر برسد، اما اگر یک بار دیگر بپرسیم شاید بفهمیم که در همین نپرداختن به چگونگی ماجرا هم نکته‌ای نهفته باشد. چون بعید می‌دانم برای اورول چندان سخت بوده باشد که برای توجیه این رخداد داستانی سرهم کند. چرا به این ماجرا نمی‌پردازد؟ شاید برای اینکه بگوید اهمیتی ندارد دوروتی چگونه از خانه دور شده است.

نکته مهم در تحول اوست. می‌خواهد بگوید از دست دادن حافظه توانست ایمان را از او بزداید.

آیا جایگاه ایمان در قلب نیست؟ پس چگونه فراموشی می‌تواند عمیق‌ترین عادت‌های انسان را از او بگیرد؟

به نظرم اورول می‌خواهد بگوید که ایمان دوروتی چیزی بیش از عادت و آموخته‌های او نبود. وقتی او نتوانست گذشته‌اش را به یاد بیاورد، وقتی ندانست که کیست، تنها غرایز اصلی او برجا ماندند و چیزهایی که در لایه‌های عمیق وجود او بودند؛ وجدان او، توانایی خواندنش، شخصیتش. اما از آن مناسکی که او هرروز اجرا می‌کرد و  آن قدر به آنها مقید بود که تمام آسایش شب و روزش را فدایشان می‌کرد، هیچ چیز در روح و ضمیر او باقی نمانده بود. فقط هاله‌ کمرنگی از خاطره مانده بود و پس از آن پوسته‌ای که او را به زندگی‌اش پیوند می‌داد. همان طور که پس از انتقاد آقای واربرتون به این که چرا با اینکه دیگر ایمان ندارد قصد دارد باز هم مثل گذشته زندگی کند، به او گفت: آدم به داشتن ایمان نیاز دارد.

چرا دوروتی پس از این که حافظه‌اش را بازیافت، با این که دیگر ایمانی در دلش نداشت، تصمیم گرفت مثل گذشته زندگی کند؟

پاسخ این پرسش را نمی‌دانم، چون به جای دوروتی نیستم، اما برداشت من این است که اینجا صحبت از قدرت و اختیار انتخاب است، نه این که چطور زندگی می‌کنیم.

دوروتی، پیش از دگرگونی عجیبش، آنچه را انجام می‌داد یک وظیفه مسلم می‌دانست. بلد نبود طور دیگری زندگی کند. پیش رویش انتخاب دیگری نداشت و  نمی‌خواست که داشته باشد. هیچ آرزوی بزرگی و هدفی که برای خودش باشد، نداشت. به آینده‌اش فکر نمی‌کرد، به روزی که پیر می‌شود و باید به این فکر کند که یکه و تنها چگونه روزگار را سپری خواهد کرد.

پس از دگرگونی او دیگر با همان حالت وظیفه‌شناسی کارهای گذشته را انجام نمی‌داد. خود را ناچار به این زندگی نمی‌دید. می‌دانست که می‌تواند کسی دیگر باشد. از وجود آدم‌های متفاوت از آنچه هر روز می‌بیند آگاه بود و عجیب اینکه او اکنون بر علیه آنچه هر روز انجام می‌داد و ظاهراً به آن احترام می‌گذاشت، در درون خودش عصیان می‌کرد. از عصیان درونی‌اش آسوده بود و به خاطر آن خودش را تنبیه نمی‌کرد.

این که او اکنون می‌دانست زندگی فراتر از دغدغه‌های روزانه او است و مهم‌تر از آن، این که می‌توانست شیوه دیگری داشته باشد و قدرت اجرای این شیوه را داشت، مهم‌ترین نتیجه دگرگونی او بود.

چرا اورول پدر دوروتی را یک کشیش بدخلق ترسیم می‌کند؟ فردی خودخواه که چندان به تذهیب نفس خود اهمیت نمی‌دهد و حتی اهتمامی روی جذب مردم به کلیسا ندارد.

آیا اورول قصد دارد با این شخصیت‌پردازی، حساب ایمان حقیقی را از مناسک خشک و بی‌روح مذهبی جدا کند؟

پدر دوروتی نمونه یک پوسته مذهبی تهی از معنا، ایمان و آرمان‌های انسانی است و آنچه دوروتی پیش از دگرگونی‌اش به آن پایبند است چندان عمیق‌تر و روحانی‌تر از ایمان پدرش نیست.

پدر دوروتی، کشیشی است که نه تنها به مردم، بلکه به ساختمان کلیسایش (یکی از کارکنان کلیسا مدام به دوروتی درباره احتمال تخریب سقف کلیسا در روزهای نزدیک هشدار می‌دهد) نیز بی‌توجه است. او با وجود داشتن بدهی فراوان به کسبه، عواید خود را سهام خریده و حالا به خاطر ترس از ضرر حاضر نیست که مقداری از سهامش را بفروشد و بدهی‌هایش را بپردازد. از این گذشته به مسائل روزمره خانه‌اش و لباس و سر و وضع دخترش نیز بی‌اعتناست و دوروتی ناچار است پیراهن کهنه و فرسوده بپوشد و مدام نگران صورت‌حساب‌های مغازه‌داران باشد.

من فکر می‌کنم اگر پدر دوروتی، یک کشیش معنوی بود، فردی مهذب و با ایمان و پایبند به آنچه که مسیح می‌خواست، دیگر ایمان دوروتی چندان خالی از معنا به نظر نمی‌رسید.

شاید اورول، همانطور که در پایان کتاب از زبان آقای واربرتون می‌گوید، قصد دارد بگوید دوروتی از ابتدا هم ایمانی نداشت، فقط هر روز کارهایی را انجام می‌داد که خیال می‌کرد باید انجام بدهد و در جهت ایمان است، در حالی که فقط تلاش می‌کرده ایمان داشته باشد، تلاش می‌کرده مهذب بماند و این نکته در دلیل پرهیز دوروتی از مردها نیز ترسیم می‌کند. شاید ما قرار است مقابل یک مجسمه مقدس مذهبی قرار بگیریم که اکنون با تلنگری فرو ریخته و آنچه درونش بوده پدیدار شده و حالا باز به اختیار خودش پوسته مشابهی را به تن می‌کند. اما این بار نه به خاطر اینکه خودش را تهذیب کند، بلکه چون فکر می‌کند به این نیاز دارد که به چیزی ایمان داشته باشد، چون فکر می‌کند که زندگی باید معنایی داشته باشد.

چه لزومی دارد که در این داستان، دوروتی دختری باشد که از مردها دوری می‌کند؟

دوروتی، دختر نه چندان زیبای بیست و هفت‌ساله‌ای است که ازدواج نکرده و هرگز به مردی علاقه نداشته است. تنها دوست مردی که دارد آقای واربرتون است که او هم بیش از بیست سال از او مسن‌تر است. دوروتی پیش خودش این ارتباط را یک دوستی ساده و برای سرگرمی و رهایی از روزمرگی‌های خودش می‌داند و با این وجود این که در بخش‌هایی از داستان از شوخی‌های گستاخانه او آزرده می‌شود، نه دوستی را کنار می‌گذارد و نه به سمت آقای واربرتون کشیده می‌شود. در زمان آوارگی نیز دوروتی، با مردی هم‌سن خودش به نام نابی، دوستی نزدیکی برقرار می‌کند و با این حال باز هم هرگز به مسائلی چون عشق و ازدواج فکر نمی‌کند.

در جایی از داستان، اشاره می‌شود که این نفرت دوروتی از مردها به خاطر این است که شاهد عشقبازی پدر و مادرش بوده و این رویداد در ذهن دوروتی، به شکل خاطره منزجر کننده‌ای از تصاحب یک فرشته کوچک و زیبا به دست یک موجود بدسیرت حک شده است.

گذشته از این که مجرد بودن دوروتی و زندگی کردن او در منزل پدر برای شکل گرفتن داستان لازم بوده، به نظر من، اورول از روی قصد، ریشه پرهیز دوروتی  را به ارتباط دوروتی با پدرش ربط می‌دهد، همان طور که بی‌ایمانی دورتی هم شاید نتیجه رفتار پدرش باشد.

حرف کلی اورول در این داستان چیست؟

کم و بیش در خلال پرسش‌های پیش برداشتم را از بخش‌های مختلف داستان گفته‌ام. اما به نظرم باید پاسخ را در مسیری که پیش پای دوروتی گذاشته می‌شود پیدا کرد. نویسنده، دوروتی را به اجبار از دایره تنگ روزمرگی‌هایش بیرون می‌کشد و با آدم‌هایی دم‌خور می‌کند کهنه با کفر خود می‌جنگند و نه خدای او را ستایش می‌کنند، بلکه از صبح تا شام برای سیر کردن شکمشان تقلا می‌کنند. دوروتی در میوه‌هایی که نابی دزدیده شریک می‌شود، بی‌آنکه هرگز اعتراضی به این گناه داشته باشد. با دخترانی هم‌کلام می‌شود که از فقر در دامن فحشا افتاده‌اند و با طنز تلخ و پرده‌دری حاصل از تکرار خطا، پاکدامنی و سادگی او را به مسخره می‌گیرند. در شهر با بی‌خانمان‌هایی همنشین و هم‌خواب می‌شود که آرزویشان کمی وزش گرماست و تا صبح آرزوی یک جرعه خواب را ، در کنج آسوده‌ای از گزند سرما، در دهانشان مضمضه می‌کنند. معلم کودکانی می‌شود که از کتاب، حقیقت، فرهنگ و داستان‌های او چیزی نشنیده‌اند و حالا تازه حقایق را با او می‌بینند.

او در همه این صحنه‌های عجیب و تازه که هرگز ندیده، فقط به فکر نجات خود است؛ تا جایی که برای این که اخراج نشود رفتارش را با شاگردان مدرسه عوض می‌کند. بله، این همان انسان باایمانی بود که حتی با فکر خطا، خود را تنبیه و به درگاه خدا استغفار می‌کرد. حالا ایمان چیست و خدا کجاست؟

آیا حرف از تحول درورتی است؟

او حالا انتخاب کرده که به شیوه گذشته زندگی کند. آیا همین دستاورد چندماه زندگی سخت است؟ نتیجه فقط همین است که بداند نیاز دارد به چیزی ایمان داشته باشد، برای اینکه به زندگی‌اش معنا ببخشد؟

واقعیت شاید همین است که اورول روایت می‌کند.

اما اگر شما جای دوروتی بودید باز هم همانطور به زندگی ادامه می‌دادید؟

6 دیدگاه روشن مرور و نقدی بر رمان “دختر کشیش”، نوشته “جورج اورول”

  • تحلیل بسیار خوبی ارائه کردین و خوب تونستید تلاش کنید به عمق داستان وارد شوید چیزی که هست در پاسخ به پرسشتان در سفر قهرمان در هر داستان اتفاق اساسی تغییر نگرش و حال اوست که در سیر داستان توسط حوادث و سختی اتفاق می افتد که در این داستان تغییر ایمان دوروتی یک سیر درونی بوده که طی کرده است دیگر خیلی اهمیتی ندارد که بعد از طی این مسیر کارهای قبل را انجام بدهد یا خیر چون اتفاق اساسی درون او رخ داده و الان هم ممکن است کارهای قبل را بکند ولی با نگرشی جدید که اورا از انسان قبلی متمایز میکند ولو با همان کارها و زندگی
    نکته دیگر این داستان این است که ایمان را اگر از آدم جدا کنید او را غم و نابسامانی فرا میگیرد شخصیتی مثل واربرتون نمونه ای از آن است.

    • بله، دو نکته‌ای که گفتید بسیار مفید بود و قبول دارم. سیر درونی مهم است، و جدا شدن آدم از ایمان نابسامانی و غم به دنبال دارد، اما نکته‌ای که برای من کمی نامعمول بود این است که وقتی ایمان آدم دگرگون می‌شود احتمال کمی دارد که روی زندگی و رفتار آدم بی‌تأثیر باشد.

  • امین اله حسبنی

    حرف درست رو آقای واربورتون به دوروتی گفت ، تو از اولم ابمان نداشتی ، شاید دوروتی فقط عادت کرده بود از روش پدر خشک مذهب ظاهر نمای خودش تقلید‌و تبعیت کنه ، پدری که او‌هم ایمان نداشت و دین روشی برای پز دادنش بود. دوروتی نمیتونست از ذاتش و تعلیم و تربیتی که شده بود دست بکشه تغییر کنه و عوض بشه. هیچ کی نمیتونه ذاتش رو عوض کنه. این کتاب میگه هر کسی روشی در زندگی داره و ایمان و بی ایمان هر دو مکلف به انتخاب هستند انتخاب راهی حالا چپ‌یا راست ..

    • با سلام و تشکر از اینکه دیدگاهتون را نوشتید؛
      با بخش اول از دیدگاهتون همراهم که گفتید زندگی مذهبی دوروتی و پدرش صرفاً یک روش زندگی بوده و تحت تأثیر تعلیم و تربیت؛ اما با بخش دوم چندان همراه نیستم که نوشتید:

      این کتاب میگه هر کسی روشی در زندگی داره و ایمان و بی ایمان هر دو مکلف به انتخاب هستند انتخاب راهی حالا چپ‌یا راست


      چون از نظر من اورول فردی نیست که صرفاً روی “انتخاب راه و روش” بحث کنه، بهتر بگم داره به تندی از روش خالی از ایمان دوروتی و از این که علی‌رغم ناملایماتی که در دوری از خونه دیده روشش را در بازگشتش تغییر نمی‌ده انتقاد می‌کنه.

  • کتاب رو که خوندم ،سوالاتی در ذهنم نقش بست که بهش پرداختین و برام جالب بود نقدتون. ولی در نهایت نفهمیدم چرا دوروتی با این همه بلایی که سرش اومد ،آخرش هیچ حس بدی نسبت به اقای واربوتون، پدرش،مردمی که هر روز ب ای اونا از خودش می گذشت پیدا نکرد هیچ، دوباره واربوتون رو به آغوش گرفت، به پدرش و مردم خدمت کرد ،انگار نه انگار.
    حتی اگر هم از روی عادت باشه ،بازم رنجی می گیره . چرا باید داستان جوری تموم بشه که شروع شده. پس اون تغغیر و تحول کجای داستان باید خودش رو نشون بده؟
    و اینکه ایمان یعنی تا وقتی من غذا دارم ، ایمان دارم و اگه نداشتم می تونم میوه دزدی بخوزم؟ عجیب بود برام

    • سلام،
      اول: ممنونم از این که مطلب را خوندید و دیدگاهتون را نوشتید.
      دوم: از نظر من ما در داستان نمی‌تونیم شخصیت را نقد کنیم. ما قراره سعی کنیم شخصیت را درک کنیم و فکر کنیم که چه چیزهایی موجب می‌شن اون تصمیمات متفاوتی بگیره. فکر کنیم اگر ما بودیم چه می‌کردیم و در این مسیر یاد بگیریم که در موقعیت‌های مختلف چه باید کرد. گاهی هم قرار نیست چیزی یاد بگیریم و فقط قراره داستان کسی یا چیزی رو بخونیم و بشنویم تا بتونیم درک بهتری از افراد پیدا کنیم.
      سوم: به نظر من اگر قرار باشه رفتار، گفتار و تصمیم‌های یک شخصیت داستانی ما رو به تعجب وادار نکنه، داستان شکل نمی‌گیره. آیا قراره نویسنده‌ها مدام به این فکر کنند که شخصیت‌هاشون باید رفتارهای منطقی و مطابق با انتظار خوانندگان داشته باشند؟ اتفاقا همین رفتار عجسب دوروتی باید باعث بشه ما به نکته‌هایی فکر کنیم که در روند منطقی نمی‌تونیم اونها را ببینیم.
      چهار: به نظر من در این داستان ایمان و فطرت و اصل وجود فرده که دغدغه اصلی نویسنده را شکل می‌ده. وقتی دوروتی با اون گروه میوه‌های دزدی می‌خوره هیچ چیز از شخصیت و تربیت و گذشته‌اش یادش نمیاد و چیزی که باعث میشه دزدی کنه فطرتشه، فطرتی که یه اون فرمان میده برای زنده موندن بجنگه. نمی‌گم فطرت انسان دزده یا بده، منظورم اینه که جنگیدن برای بقا در فطرت انسانه و نویسنده می‌خواد بگه دین و ایمان چیزهایی خارج از فطرت هستن و زاییده تربیت و آموزش هستن. من نمی‌گم نظر اورول مطمئنا همینه و اگر نظرش این باشه نمی‌گم حتما نظرش درسته. اما نویسنده عقاید خودش را بیان می‌کنه و ما می‌تونیم بپذیریم یا نپذیریم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.