قبل از اینکه خورشید نیمه شب را بخوانم از “یو نسبو” چیزی نمیدانستم، بعد از خواندن کتاب، رفتم سراغ جستجوی نامش در گوگل و یک نویسنده خوب را کشف کردم!
یو نسبو (به نروژی Jo Nesbø) (زاده ۲۹ مارس ۱۹۶۰) نویسنده سرشناس داستانهای جنایی نروژ و موسیقیدان است. تا سپتامبر ۲۰۰۸ بیش از یک و نیم میلیون نسخه از رمانهای او در نروژ به فروش رفت و نوشتههای او به بیش از چهل زبان ترجمه شدهاست.
ویکیپدیا
خواندن خورشید نیمه شب یک احساس متفاوت از کتابهایی که تا حالا خوانده بودم به من داد؛ یک داستان زنده هیجانانگیز با آغازی خوب و پایانی امیدبخش، صحنهپردازی جذاب و معنادار، از یک نویسنده زنده و خوشفکر!
احساس ترس و اضطراب تا صفحه آخر!
تا صفحه آخر میترسیدم. میدانشتم که داستان میخوانم، میدانستم که قرار نیست بلایی سر من بیاید اما از گرفتار شدن اول شخص داستان میترسیدم. داستان کتاب خوب بود. دوستش داشتم. پایانش را هم دوست داشتم. تغییراتی که در جان شخصیتها به مرور شکل میگرفت و اثری که بر هم میگذاشتند، فضای حاکم به داستان را، معمایش را، راه حل هایش را و همه چیز را.
به نظر این آشنایی با نویسندهای که چیزی از او نخوانده بودم اتفاق خوبی بود.
چیزی که من در خورشید نیمه شب دوست داشتم این بود که هنگام خواندن خیلی درگیرم کرد. آن احساس اضطرابی را که استخوان ساق پای آدم را سست می کند، تجربه کرده اید؟ من در طول خواندن داستان چنین ترسی داشتم، از وقتی که داستان به میانه رسید و افراد آن مافیای خطرناک آمدند سر وقت یون.
آن صحنههای سینمایی که نسبو در داستان توصیف کرده، خورشید در نیمه شب، ترس، تاریکی، شب، کلبهها، فرورفتن در جسد گوزن، گوزنی که دور و بر کلبه میچرخد و از او نمیترسد، همه اینها یک فضای فیلمطور به داستان میدهد که همین در القا کردن حس ترس و بالابردن توان تصور کردن آدم تأثیر میگذارد.

داستان از آن جا شروع شد که یون سر یکی از آدمهای رئیس یک مافیای خطرناک را با زیرکی زیر آب کرد. وقتی دستش رو شد رئیس مافیا از او خوایت حالا که این همه زرنگ است برای او آدم بکشد و او پذیرفت! شروع کرد به آدم کشی و به طور حرفهای و در ازای پول آدم میکشت. تا این که روزی یکی از کسانی که میخواست بکشد او را تطمیع کرد و با هم قرار گذاشتند تا رئیس را دور بزنند. اما خب دست بر قضا یک روز لو رفت و رئیس فهمید که سرش کلاه رفته. آدمها را فرستاد سراغ یون. وقتی که آدمها سراغش آدمدند او به طرزی عجیب و سینمایی گریخت و میانه راه، طوری که نشود پیش بینی کرد کجا مسکن میگزیند، از اتوبوس پیاده شد.
رفت به روستا و آن جا با زنی آشنا شد که به تازگی شوهرش را از دست داده بود و یک پسر داشت. زن کلبهای را که شکارچیها از آن برای اتراق و کمین کردن در فصل شکار استفاده میکردند، برای اقامت و استراحت به او نشان داد. رفته رفته ارتباطی بین او و اهالی دهکده و زن و پسرش شکل گرفت و یک رابطه عاطفی بینشان برقرار شد. او مدتها بود چیزی یا کسی نداشت که به خاطرش زندگی کند و با حضورش دلگرم باشد. آخرین تلاشش برای نجات زندگی دخترش با شکست مواجه شده بود و حالا بعد از مدتها داشت یک دلیل برای زنده بودن و معنا داشتن پیدا میکرد. این ماجرای عشقی یک روزنه شد برای این که او زندگی پوچ و رهایش را به یک رشته امید گره بزند؛ یعنی یک انگیزه بزرگ برای تغییر زندگی. یک خورشید بزرگ روشن در نیمه شب.
یو نسبو اهل نروژ است و این قصه در نروژ حکایت میشود. آن جا اتفاقی نجومی میافتد که خورشید مدتی از سال در طول شبانهروز غروب نمیکند*. اما هرچه باشد تعبیر من از خورشید نیمه شب این است که عشق مثل خورشیدی در میان تاریکی و سیاهی میتواند زندگی یک آدمکش بیهدف را تغییر دهد و او را به انسانی تبدیل کند که میتواند ارزشمند باشد و زندگی دیگران را نجات دهد. انسانی نیکسرشتی را بیدار کند که در ذات یک آدم ظاهراَ بد خفته است.
در پایان داستان او توانست آدمهای رئیس را دور بزند و مرگ خود را صحنه سازی کند. این صحنه هم برای من مفهومی دارد. مرگ یک روح سرگردان خبیث و زنده شدن و سربرداشتن یک انسان خوب و روشن، آغاز یک زندگی نو. بعد هم با معشوقش و پسرش داشتههایشان را جمع کردند و رفتند تا یک زندگی جدید را در شهری جدید آغاز کنند!
* در سوالبارد نروژ که شمالیترین منطقه مسکونی قاره اروپا است، از ۱۹ آوریل تا ۲۳ آگوست یعنی ۱۲۷ روز خورشید در آسمان میدرخشد.
ویکیپدیا