مدت زیادی است که اینجا چیزی منتشر نکردهام. این نوشته شرح کوتاهی است از این دورافتادگی.
در این مدت اتفاقات و تغییرات زیادی در من و در دنیای اطرافم رخ داده است؛ از خانه و اتاق و محل کارم بگیر تا وضعیت روحی، ذهنی و شغلیام و حتی جهانی که در آن زندگی میکنیم و دغدغههایم. روزهای متفاوتی را پشت سر گذاشتهام؛ خوب، بد، سخت، بیهوده، پرکار، بیمعنا، بیدستاورد، شاد، غمناک، تلخ، شیرین. بعضی روزها هیچ انگیزهای برای انجام کارهایم و حتی گاهی توان کار کردن هم نداشتهام. گاهی به اجبار در نهایت بیانگیزگی کار کردهام و برخی از پروژهها و کارهایم را با هر سختیای به پایان رساندهام. در این مسیر که با هر فراز و نشیبی طی شد، به ایدههای جدیدی رسیدهام و انگیزهام بازتولید شده است. در موضوعاتی دغدغههای جدید و جدی پیدا کردهام و در مجموع میتوانم بگویم که از سال گذشته تا امروز، که در اعماق ذهن و روانم در حال غوطه خوردن و بازیابی نیرو و روح خود بودم، تفاوت بسیاری در ابعاد وجودم و زندگیام ایجاد شده است.
صِرف نوشتن در این مدت برایم سخت نبود، حتی آن قدر ایده و موضوع به ذهنم هجوم میآورد که حتی نمیرسیدم محور اصلی آنها را یادداشت کنم، اما توان اینکه ذهنم را از دغدغه و اضطراب روزها رها کنم و ساعتی آرام بگیرم و بنویسم برایم خیلی دشوار بود. نمیدانم دچار چه عارضهای بودم؛ افسردگی یا اضطراب شدید منفعل کننده؟ اما در چند ماه گذشته، تلاش زیادی برای برگشت به روال پیشین زندگی داشتم، حتی دوست داشتم فراتر بروم و قویتر از گذشته به فعالیتهای روزمرهام برگردم.
وقتی جهان انسان تغییر میکند و دغدغههای او از حدی فراتر میرود و از سوی دیگر، این احساس دغدغه و مسئولیت با سردرگمی و بلاتکلیفی همراه میشود، نتیجه آن فعالیت بیشتر و تلاش نیست، بلکه چیزی که برای آدم میماند اضطراب شدید است، تا حدی که آدم را از ادامه همان مسیر معمولی هم بازمیدارد. این اتفاقی است که در چند ماه گذشته برای من افتاد و مرا به یک حالت انفعال و فلج عملکردی منتقل کرد که به سختی توانستم از آن خارج شوم. گرچه هنوز هم به سختی میتوانم روی برخی از کارها و فعالیتها تمرکز کنم. نمونهاش نوشتن همین پست است که بیش ازیک روز است روی صفحه رایانه من باز است و من به طور ناپیوسته میآیم و سعی میکنم که نوشتهام را تکمیل کنم و این کار را به پایان برسانم.
داستان این است که من سال گذشته بار فکری سنگینی در ذهن داشتم؛ از نگرانی برای تحویل پروژهای بگیر که زمانبندی اشتباهی برای آن تعیین کرده بودم تا کارهایی که دوست داشتم انجام بدهم و در نهایت مسائلی که سال گذشته در جهان پدیدار شد مثل تشدید جنگ بین فلسطین و اشغالگران اسرائیلی. مسائل مهم دیگری هم بود که از سال گذشته تا امروز به مرور زمان برد تا حل شوند. این نگرانیها و مشغولیتهای فکری به تنهایی فشار سنگینی به من تحمیل میکردند، اما قسمت بدترماجرا این بود که برای بخش زیادی از دغدغههایم کاری که در توانم باشد به ذهنم نمیرسید. در اثر اضطراب ناشی از این بار فکری و سردرگمی، دچار توقف عملکرد شدم، به طوری که حتی توان انجام کارهایی را هم که معمولاً بسیار خوب از پس آنها برمیآمدم نداشتم. کارهایی مثل نوشتن، برنامهریزی کردن، پروژهای که در دست داشتم، مطالعه کردن، کارهای فردی و شخصی روزمره و الی آخر. خلاصه این که هر روز که میگذشت نگرانی و عجز من برای درست کردن اوضاع تشدید میشد تا به جسم و خوابم هم اثر کرد. مدتی هم دچار بیخوابی شدم و روزها و شبهای بیثمر و ملالآوری را پشت سر گذاشتم.
با اینکه اوضاع اینقدر بحرانی شده بود اما من هنوز تلاش میکردم مسئله را با برنامهریزی و عقبافتادگیهایم را با کار بیشتر حل کنم. در این میان هیچ شفقتی نسبت به خودم نداشتم و هر روز خودم را بابت این وقفهای که در آن گرفتار شده بودم سرزنش میکردم و حالم هر روز بد و بدتر میشد. کمکم به این پی میبردم که نیروی ارادهام در برابر کوهی از دغدغه و مشکل که با آن روبه رو بودم کاری از پیش نمیبرد. یک روز به این فکر کردم که شاید لازم است با کسی حرف بزنم و کمک بگیرم. بعد از چند روز امروز و فردا کردن بالاخره با دوستی که فکر میکردم میتواند کمکم کند حرف زدم و مشکلم را تا حدی که میتوانستم برای او توضیح دادم. بعد از او هم یک جلسه با یک روانشناس حرف زدم. این جلسات با این که به تنهایی مشکلم را حل نکردند، اما تلنگری بودند برای این که بپذیرم نیاز دارم که استراحت کنم و فکرم را مدتی آزاد بگذارم و از فشار روحی که هر روز به خودم تحمیل میکردم کم کنم.
شروع کردم به توضیح دادن حال و روزم به آدمهای نزدکیم و کسانی که به آنها تعهد کاری داشتم. از ادامه کارها انصرف دادم و سعی کردم دوباره شروع کنم. هنوز سه ماه از روزی که این روند تغییر را شروع کردم نگذشته است،اما این روزها حالم از سه ماه پیش خیلی بهتر است. از آن بند و ریسمان که اضطراب به دست و پایم بسته بود رها شدهام، پروژهها را تمام کردهام و در فکر شروعهای دوبارهام. خوابم هم بهبود پیدا کرده و شبها بهتر از قبل میخوابم. راستش فکر نمیکردم که پذیرش ناتوانی و اعتراف به آن بتواند این قدر روی روانم تأثیر داشته باشد. فکر میکردم که اگربه ناتوانیام اعتراف کنم، بعدها به خاطر نیمه رها کردن کارها خودم را سرزنش خواهم کرد. اما حواسم نبود که گاهی رها کردن یک کار برای همه بهتر است و اصرار برای اتمام کاری که برایمان دشوار است ظلم به آن کار و صاحب آن کار است.
بعد از پذیرش خستگی روانم و دست برداشتن از تقلای بیهوده، احساس کردم که فرصت خوبی برای چیدن پیهای زندگیام به روشهای درستتر پیش آمده و میتوانم حالا که در یک سکون موقتی به سر میبرم برخی از روندها و روالهای غلط زندگیام را حل کنم و برخی از کارهایی را هم که همیشه در فکرم بود انجام بدهم آغاز کنم. هنوز در تلاشم برای تغییر چیزها؛ مثلاً برنامههای زندگیام و روش برنامهریزیام. اما در مجموع احساس خوبی به این روزها دارم، اگرچه از برخی از رخدادهای جهان غمگینم و مضمون اصلی احساسات این روزهایم آمیختهای از اندوه، خشم، احساس وظیفه، شوق و انتظار است.
ولی گذشته از تجربه سختی که در این چندماه داشتم، تلاش همیشگی من ایجاد تغییر، پیشرفتن و آغاز دوباره است. من حتی اگر شده هر روز با مانعی مواجه شوم و مجبور شوم بایستم، دوباره راهی که در آن متوقف شدهام را شروع میکنم. چند تغییر کوچک که به زودی خیلی بزرگ خواهند شد نیز ایجاد کردهام، مثلاً دوباره درس خواندن و تلاش برای پیادهسازی ایده و رویایی که چند سال است در ذهن دارم.
سال گذشته در کنکور ارشد «جامعهشناسی» شرکت کردم. قبلاً نوشته بودم که در مقطع ارشد توسعه روستایی خواندهام. حالا بعد از چند سال، گذراندن دوباره این دوره، آن هم دررشتهای نزدیک به جامعهشناسی، کمی عجیب به نظر میرسید، اما فکر کردم که لازم است این راه را ازابتدا طی کنم تا با پایهها و ریشههای قویتر، این بنا را بسازم. نتیجه آزمون این شد که در دانشگاههای منتخبم قبول نشدم و امسال دوباره شرکت کردم. تصمیم جدی دارم که این راه را بروم. دغدغهها و ایدههای بسیاری در جامعهشناسی دارم که تصور آن در وجودم شوق ایجاد میکند.
این روزها با کمک خواهر و همسرم در تلاش هستم که یک تعاونی زنان راهاندازی کنم. دوست داشتم اینجا ماجراهایی که در مسیر ساختن تعاونی پیش میآید و گزارشهای روزانه آن را بنویسم، اما در این پست مجال چندانی برای شرح بیشتر ایده تعاونی ندارم. فقط این را بگویم که درذهن دارم یک تعاونی نسبتاً بزرگ تأسیس کنم که اعضای آن فقط زنان هستند. قرار است این زنان با کنارهم قرار دادن نیروها، داراییها و مهارتهای (به تنهایی) کوچک خود، یک امکان بزرک و یک انرژی بیپایان برای انجام کارهای بزرگ ایجاد کنند. حتماً به یاری خدا، در آینده درباره این موضوع بیشتر و منظمتر خواهم نوشت.
2 دیدگاه روشن از پای فتاده، سرنگون، باید رفت…
خدا را شکر که حالت بهتر شده
اینکه درس بخونی و از ایدههات بگی و رؤیاهات رو محقق کنی خیلی شوقانگیزه
اینکه میخوای جامعهشناسی رو با تمرین عملی (تأسیس تعاونی) بچشی خیلی عالیه. مطمئنم در این راه موفق میشی و کلی اتفاق خوب رقم میخوره
خدا را شکر که تو رو دارم
red heart
red heart
red heart
red heart
red heart
red heart
red heart
red heart