یک: مرگ آخرین کارت بازی است
روزهای زیادی در خاطرم هست که در آنها دلم خواسته بمیرم. با خودم فکر میکردم «کاش میشد امشب بخوابم و دیگر بیدار نشوم». شما چطور؟ تا به امروز آرزوی مرگ کردهاید؟ اما حتماً تا به حال خبر خودکشی شنیدهاید.
آدمهایی که خودشان را کشتهاند، به زور از بازی زندگی خارج شدهاند و تمام. زندگی برای بسیاری از ما بازی تلخی است، بدون لذت و سراسر رنج. انگار که در تاریکترین و وحشتناکترین گوشههای یک «اتاق فرار» گرفتار شدهایم و تلاشمان برای خروج از این فضا کافی نیست. احساس میکنیم آن قدر ضعیف و بینوریم که نمیتوانیم تلاش کنیم؛ مثل آن کودکِ گرسنه سومالیایی، که چند قدم آنطرفتر، کرکسی در انتظار مرگش نشسته بود. برای بعضی از ما، ادامه دادن زندگی چقدر ناممکن به نظر میرسد!
بعضیها آرزو میکنند بمیرند و به روشی خودشان را خلاص میکنند و بعضی دیگر در حالی که با رنج آمیخته به سرسختی، نفسهای آخرشان را میشمارند، در عین چنگ انداختن به زندگی، ناچار تسلیم مرگ میشوند. شاید عادلانه به نظر نرسد، که مرگ (درستتر بگویم، زمان مرگ) بین آدمها طوری تقسیم نشده که راضیشان کند (گرچه، آدمیزاد را چه چیزی راضی میکند؟)!
هرچقدر هم که از زندگی سیر باشیم و تشنه مردن، میدانیم که مرگ بازگشت ندارد. قانون دوم زندگی (قانون اول را بعد میگویم) این است که «مرگ آخرین «کارت بازی» است». به این راحتی نیست که تا عرصه بر آدم تنگ میشود، اراده کند و بمیرد. از مرگ برگشتی نیست، تا همچنان یک راز باقی بماند. کسی به این راحتیها نمیتواند بازی را به هم بزند و بیرون برود. اگر برگ آخر را رو کرد، بازیاش تمام است.
گرچه گاهی زندگی به جایی رسیده که آرزو کردهام بمیرم، اما در همان تاریکی مطلق به این فکر کردهام که شاید اگر صبر کنم، زندگی یک ورق دیگر رو کند و راه دیگری پیش پایم باز شود.
پارادوکس جالب «برگ آخر» میدانید چیست؟ داشتن این کارت هم برای ماندن است، هم برای رفتن. تا وقتی همان یک کارت آخر را دارید، یعنی زندهاید، یعنی احتمالات و شانسها برای بردن بازی بیشمار است. برای بردن، داشتن همان یک کارت شانس بزرگی است. نشنیدهاید یا ندیدهاید که آدمها میلیاردی خرج میکنند تا «امکان زنده بودن»، یا همان برگ آخر را حفظ کنند؟
برخی هم برگ آخر را رو میکنند و میروند. چون برایشان مرگ، رهایی از رنج است؛ آخرین شانس نجات!
و درخشانترین «برگ آخر» چیست؟ مردن برای آرمانی بزرگ.