برایم یک آرزوست که بتوانم بیرون از هر مکانی و فارغ از هر زمانی وجود داشته باشم؛ یعنی حضور داشته باشم، نمیدانم کدامشان درست است، حضور یا وجود؟ دوست دارم بتوانم فضای بین زمین و گستره فضا را درنوردم و از کهکشان بیرون بروم. بروم و بروم تا ببینم تا کجا میشود پیش رفت؟
تصور میکنم حتی اگر از زمین بروم بیرون، نمیشود یک خط مستقیم را بگیرم و پیش بروم. احساس میکنم که بسط مییابم. یعنی تصورم این است که اگر یک آدم بتواند چنین حرکتی انجام دهد، حرکتش در یک خط نیست، طوری است که انگار مثل صوت، مثل یک جسم ابری در فضا گسترش مییابد. یعنی میتواند گستره جهان را درک کند. هر چه دورتر میشود میتواند همه چیز را ببیند. گاهی هم به این فکر میکنم که طبق فرمول نسبیت، اگر بتوام با سرعتی برابر مجذور سرعت نور حرکت کنم، آن وقت تبدیل به انرژی میشوم. اما نمیدانم که اگر جسمی به انرژی تبدیل شود، میتواند دوباره به حالت جسم در آید؟ اگر بتوانم تبدیل به انرژی شوم و باز تبدیل به جسم شوم، یک سفر میروم و هفت آسمان را برمیدرم و از هفت دریا میگذرم و برمیگردم. البته اگر حضرت عشق یک نظر، دلبرانه، در جان سرگردانم بنگرد!
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
مولانا
اگر کسی امکان داشته باشد از زمین بیرون برود، دیگر در بند زمان هم نیست. وقتی کسی از زمین بیرون میرود دیگر زمان چه مفهومی میتواند برایش داشته باشد؟ اصلاً همه مسئله همین زمان است که اسیر آن هستیم. این است که خیلی دوست دارم از زمین بیرون بروم. بروم در یک جای خیلی دور از زمین، بروم و در فضا بسط پیدا کنم!
نمیدانم در زمین چطور میتوان از قید زمان و مکان آزاد بود؟ وقتی یک سال میگذرد و به مرگ بیولوژیک نزدیکتر میشوم با خودم میگویم: ” کاش میشد از یک راهی از حصار زمین و زمان گریخت!” [منظورم از مرگ بیولوژیک همان مرگی است که به طور طبیعی در سنین بالا سراغ آدم میآید، وقتی که اندامهای بدن آدم یکی یکی از کار میافتند و دیگر بدن کم میآورد.] من حتی برای فرار از مرگ نیست که دوست دارم از قید زمان و مکان آزاد شوم. بیشتر نگران بیهوده صرف شدن عمر هستم. یعنی اگر اطمینان داشتم همه سالهای عمرم را خوب صرف کردهام و به آن چیزی که باید انجام میدادم عمل کردهام، بیشک نمیترسیدم که بمیرم و زندگی دیگری را در جهانِ ناشناختهیِ پنهان از چشمِ خلایق آغاز کنم.
پس مسئله چیز دیگری است. کاش میشد از بند زمان و مکان رها باشیم و باور کنیم زمان آن قدرها هم چیز مهمی نیست که میپنداریم. شاید اگر به اعدادی که برای شمارش زمان اختراع کردهایم، بی اعتناتر بودیم و برای سنجش دستاوردهای عمرمان به سنمان نگاه نمیکردیم، کمی راحتتر با گذر عمرمان کنار میآمدیم. حتی به نظر من میتوانستیم دستاورد بیشتری داشته باشیم، چون وقتی یک آدم سنش به چهل، پنجاه میرسد پر از تجربههایی است که میتواند به کارش بیاید و یک موفقیت بزرگ را برایش امکانپذیر کند. وقتی آدم به میانسالی میرسد تازه میفهمد که خیلی از کارها را چطور باید انجام داد. تجربههای زیادی از شکستها و پیروزیها دارد که میتواند از آنها استفاده کند یا این که آنها را به دیگران یاد بدهد.
اما بیشتر ما وقتی چهل، پنجاه ساله میشویم، انگار که دیگر تمامیم. انگار زندگی ما در جایی متوقف میشود و باقی عمر را به تکرار کردن روز و ماه و سال میگذرانیم. اما من تقسیمبندی بهتری برای عمر دارم. به نظرم میتوان طور دیگری به چرخه زندگی خودمان نگاه کنیم. اگر مرگ را پایان زندگی ندانیم و بدانیم که زندگی در این جهان، یک مرحله از بودن ماست، درکش راحتتر میشود که چرا بعد از چهلسالگی، تازه وقت استفاده کردن از تجربه و دانشمان است.