دفتر جدید ما پیش از آوردن اثاث دفتر

یادگاری ۱ | رفتن و رفتنِ پیوسته (جابه‌جایی به دفتری نو)

۱- آغاز کار از «خالی» | شنبه، ۲۳ دی

مدتی است در این فکرم که گهگاهی از رخدادها و احساسات روزمره‌‌ام بنویسم؛ نه تنها به این دلیل که شاید در روزمرگی هم چیزهایی برای فکرکردن وجود داشته باشد. ماه‌هاست که ارتباطم با شبکه‌های اجتماعی و به تبع آن افرادی که با آن‌ها مرتبط بوده‌ام و حتی دوستان نزدیکم قطع شده. احساس می‌کنم نیازمندم که عمیق‌تر و مفصل‌تر از آنچه در اینستاگرام و تلگرام ممکن است، درباره افکارم که روزبه‌روز روی هم انباشته می‌شوند، بنویسم. به این نتیجه رسیدم که اینجا برای مفصل نوشتن بهتر است؛ هر کسی اختیار کامل دارد که پست‌ها را ببیند یا نه و هیچ «الگوریتم» و «فرهنگ مجازی» وجود ندارد تا کسی را مجبور به «لایک» و «کامنت گذاشتن» کند. من هم از وسوسه ارزیابی این‌که چند نفر از دوستانم حرف‌هایم را خواندند و به آن واکنش نشان دادند رها خواهم شد. راستش، در این شبکه‌ها احساس غربت می‌کنم. با وجود همه این‌ها، به دلایلی مدت‌هاست که اینجا چیزی ننوشته‌ام. این روزها یک دگرگونی محیطی باعث شده تغییراتی را که قصد داشتم در کارم ایجاد کنم جدی‌تر پیگیری کنم. به هر حال بهانه‌ای برای نوشتن از روزمرگی ها پیدا کرده‌ام.

چند روز است که درگیر جابجایی به دفتری جدید هستیم. این روزها آمیزه‌ای از احساس خستگی، امیدواری، نگرانی، خوشحالی، ترس، تلاش و حتی تنبلی را تجربه می‌کنیم. مثل برداشتن قدم‌های اولیه برای یک کودک یک ساله است. برای او همه چیز چالش است، برای ما هم؛ با وجود اینکه دومین بار در یک سال است که اسباب‌کشی می‌کنیم. اما این‌بار تفاوت‌هایی دارد.

این‌بار ما با کمی خطرکردنِ امیدوارانه، یک جای بزرگ‌تر انتخاب کردیم که از بودجه‌ای که برایش درنظرگرفته بودیم گران‌تر است؛ تقریباً دوبرابر. همین کمی باعث اضطراب ما شده. درست‌تر بگویم یک حس خوب دارم که با اضطراب آمیخته شده. احساس می‌کنم پذیرفتن خطرش کار درستی بود. خوشبختانه این یک حس مشترک است.

دیشب، در حالی که هنوز هیچ وسیله‌ای به اینجا نیاورده‌ایم، کار را شروع کردم. عکس زیر تصویرِ امروزِ دفتری است که دو روز وقت گذاشتیم و تمیزش کردیم. یک زیرانداز انداختم، یک میز مکتبی و لپ‌تاپم را آوردم و کارم را بعد از یک هفته درگیری با جمع کردن وسایل و تمیزکاری و رفت و آمد، از نو سر گرفتم.

هفته گذشته پر از چالش‌های مختلف و پیش‌بینی نشده بود. مثلاً روزی که برنامه داشتیم اسباب‌کشی کنیم موفق نشدیم وسایلمان را منتقل کنیم. این تازه اول داستان است و شاید کوچک‌ترین چالشی که در مسیر تازه با آن روبه رو شده‌ایم.

شاید این بیت حافظ بتواند اضطراب و امیدواری ما را در یک جمله نشان بدهد:

گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حافظ

۲- اسباب‌کشی | یکشنبه، ۲۴ دی

بالاخره زمان جابه‌جا کردن وسایل فرارسید. امروز توانستیم بخش زیادی از وسایلی را که طی ۸ روز جمع و بسته‌بندی کردیم، به دفتر جدیدمان منتقل کنیم. کار سختی بود، اما از پس آن برآمدیم.

راستش، نمی‌دانم چه نکته‌ای درباره تحول این روزها بنویسم. فکر می‌کنم که فقط می‌خواهم آنچه را که این روزها اتفاق می‌افتد ثبت کنم. فکر می‌کنم لازم است که این روزها را، با سختی‌ها، کاستی‌ها، خوشحالی‌ها و هیجان‌هایش جایی بنویسم و نگه دارم، تا یادم بماند چه روزهایی را گذرانده‌ام. آن را اینجا می‌نویسم، چون بدم نمی‌آید کسانی که نوشته‌های مرا می‌خوانند، بدانند که من چه مسیری را طی کرده و چه روزهایی را گذرانده‌ام. شاید روزی این‌طور فکر نکنم، اما درباره آینده و خودِ آینده‌ام چیزی نمی‌دانم.

این عکس‌ها را هم در حین بردن وسایل از دفتر قبلی‌مان گرفتم.

اتاق ما که حالا خالی است
گل‌هایی که از روز اول تا امروز پرورش دادیم
بخشی از وسایل بسته‌بندی شده

3 دیدگاه روشن یادگاری ۱ | رفتن و رفتنِ پیوسته (جابه‌جایی به دفتری نو)

  • پینگ‌بک: نقدِ عُمر – فصلِ کوچ ()

  • سلام، خوبین خانم مهندس؟
    چه جالب که در این قطع ارتباط و دوری از شبکه های اجتماعی، چند روز پیش یادتون افتادم و سری به پیج اینستا زدم و نبودین و به اینجا کشبده شدم و خداروشکر این روزگارنگار و دلنوشته گاه هنوز فعاله، البته که آخرین مطلب برای حدود ۴٠ روز پیش هست و نمیدونم این پیام رو چه موقع می بینید.

    • سلام و عرض ادب
      من هم بیش از یک‌ساله ارتباطم با دوستان از طریق شبکه‌های اجتماعی به شدت کم شده؛ حتی اگر بگم به صفر رسیده اغراق نیست. برای فعالیت دوباره دراینستاگرام که مساویه با اتلاف وقت بسیار، هنوز دلایل خیلی محکمی ندارنم. بقیه شبکه‌ها هم که ارتباط چندانی در اونها رخ نمی‌ده.
      اینجا حتی اگر مطلبی نگذارم از طریق ایمیل به سرعت در جریان دیدگاه‌ها و پیام‌های دوستان قرار می‌گیرم، گرچه از این که فعالیتم توی سایت خیلی کمه متأسقم.
      از دیدن پیام شما خیلی خوشحال شدم. امیدوارم که درکنار خانواده سعادتمند باشید. خوشحال می‌شم هر زمان فرصت داشتید به اینجا سر بزنید و دیدگاهتون را درباره مطالب و مسائل مطرح شده با من و دوستان دیگه به اشتراک بگذارید. در«به‌خوان» و «گودریدز» هم که شبکه‌های اجتماعی کتاب‌محور و بسیار جالبی هستند حساب دارم و مرتب سر میزنم. پیشنهاد می‌دم یک حساب در هر کدوم بسازید.
      در سایه پرودگار شادکام باشید.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.