گاهی وقتها، شاید هم همیشه، نیاز به صحبت کردن با کسی، باعث میشود بنویسیم. این وقتها، نه قرار است از درست یا غلط بودن چیزی حرف بزنیم، نه قرار است چیزی را نقد کنیم و نه قرار است به کسی درباره چیزی آگاهی بدهیم. گاهی ما فقط نیاز داریم چیزهایی را بگوییم که اگر قرار بود حرف بزنیم، نمیدانستیم به چه کسی میشود این حرفها را گفت.
مثلاً سالها پیش، وقتی که دانشجوی کارشناسی بودم، به این فکر کرده بودم که با یکی از درختهای دانشکده که در یک جای دنج و خلوت زندگی میکند دوست شوم و هفتهای دو سه بار به دیدنش بروم و حرفهای مگویم را با او بزنم. اما هیچ وقت با هیچ درختی دوست نشدم و همیشه حرفهایم را برای خودم نگه داشتم. گاهی نوشتم و همیشه حرفهایی را که نوشته بودم دور انداختم، فراموش کردم یا از صفحه وبلاگهایم پاک کردم.
چند روز پیش، باز به فکر داشتن یک دوست از نوع غیر انسان و غیر حیوان افتاده بودم. خواستم با یکی از درختهای اطراف رودخانه دوست شوم، جایی در نزدیکی سیوسهپل که بتوانم هر روز پیاده بروم کنارش. اما نتوانستم. نمیتوانم.
سخت است که آدم به عمیقترین حرفهایش دسترسی پیدا کند و آنها به زبان بیاورد، حتی وقتی قرار است به کسی آنها را بگویی که نمیتواند حرف بزند، نمیتواند داوری کند، نمیتواند ارزشگذاری کند، نمیتواند راه حل بدهد، نمیتواند برای کسی تعریف کند، نمیتواند حرفهای تو را به چیزی از جنس کلمه تبدیل کند.
اصلاً مسئله دوست نیست، مسئله این است که آدم بعضی از حرفهایش را برای خودش هم نمیتواند بلند بلند بگوید. نه این که رازی وجود داشته باشد، اصلا بعضی از درونیات را نمیشود به کلمه تبدیل کرد؛ چیزهایی مثل یک دوستداشتنِ غیر معمول، یک کشمکش درونی بر سر اصولی که برای دیگری بیمعنی است، نیاز به زندگی میان دردها و هیجانها دور از رفاه و آسایش.
این وقتها تنها راه برای من این است که بنویسم، تلاش کنم که کلماتی برای بیان خودم پیدا کنم و امیدوار باشم که کسی پیدا شود که با خواندن همین جملههای عاجز و بندهای نامفهوم بتواند، بدون نیاز به شرح بیشتری، حرفهایم مرا بفهمد.
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست،
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی