یکی از آرزوهایم این است که همه آدمها بنویسند؛ در مورد هرچه فکر میکنند، هر سوالی که برایشان پیش میآید، به هر پاسخی که میرسند. شاید فکر کنید نوشتن، کار سختی است، اما اگر مدتها و ساعتها روی کاغذ فکر کرده باشید، نوشتن به مرور برایتان مثل آب خوردن آسان میشود. همان طور که در ذهن خود فکر میکنید، همان طور هم مینویسید.
عاشق این شیوه نوشتن هستم. حتی اگر نوشتههایی را که بیوقفه از ذهنم روی کاغذ یا روی دکمههای لپتاپ جاری میشود زباله بنامیم، دوست دارم مدام زباله تولید کنم!
اصلاً برایم مهم نیست اینهایی که برای خودم مینویسم به درد خواندن میخورند یا نه، فقط برایم مهم است که افکارم را بنویسم و خودم را از آشفتگی نجات بدهم. به نظرم همان طور که اتاق آدم نامرتب میشود و به نظم دادن و تمیزکردن احتیاج پیدا میکند، ذهن آدم هم هر چند وقت، یک عالم افکار و کلمات مختلف درونش تلمبار میشود و به هم میریزد. آن وقت فکر کردن و تصمیم گرفتن سخت میشود. مغز کند میشود. بعد آدم احتیاج پیدا میکند که بنویسد و بنویسد و بنویسد. هرچه را در ته و توی ذهنش دارد بریزد روی کاغذ، یا روی یک صفحه سفید توی رایانه. هر موضوع را ساماندهی کند، تحلیل کند، به نتیجه برساند و بگذارد سرجایش. آن وقت شاید بتوان گفت آدم به یک دانش شهودی دست پیدا کرده است.
فکر میکنم علم و فلسفه همین طور پیشرفت کرده است. وقتی یک آدم، غرق در افکار خودش شده و فکر کرده و فکر کرده، خوانده و خوانده و بعدش نشسته و نوشته و نوشته و نوشته، پرسیده و پرسیده و پرسیده، و آنگاه باز فکر کرده و جوابی را که پیدا کرده، برای خودش نوشته است. بعد از او دیگران آمدهاند و نوشتههای او را خواندهاند و حرفها و نتیجهها و پاسخهای خودشان را اضافه کردهاند.
همین طور بشر پیش رفته و نوشتهها و بحثها جمع شدهاند، دستهبندی شدهاند، امتحانشان را پس دادهاند، تأیید شدهاند، رد شدهاند، تا این که علم و فلسفه تدوین شده است. حالا ما با مکتب و فرقه و حرف و نظریه مواجهیم.
اصلاً بشر از زمانی شروع به پیشرفت کرد که توانست اثری از فکر خودش به جا بگذارد. وقتی اولین نقشها را روی سنگ ترسیم کرد. وقتی خط را، الفبا را اختراع کرد. از آن زمان بود که دانش، تمام و کمال به نسل بعدی انتقال یافت و بشر از آزمون و خطای تجربه گذشتگان رها شد.
اما چرا احساس میکنیم که خودمان نمیتوانیم به بار دانش بشری چیزی بیفزاییم؟
چون ما عمیق فکر نمیکنیم. نمیخوانیم. نمینویسیم. نمیپرسیم. نهایت هنرمان این است که جملههای بامعنای پیجهای خاص را بخوانیم و آخرش هم نفهمیم چی به چی شد! در اینستاگرام و توئیتر و امثالهم یا حرفهای سطحی و صدمن یک غاز است، یا سرگرمی و طنز و مد، یا نهایتاً نقل قول از دیگران است؛ دیگرانی که برخیشان زیاد هم با ما فاصله ندارند. خیلیهایشان کمتر از نیم قرن.
دردی که این ابزارهای ارتباطی از ما دوا میکنند اطلاعرسانی است، لزوماً عمقبخشی و دانا شدن نیست. حتی شاید فرسنگها ما را از فکر کردن و دانایی دور کنند. این ابزارها به ما کمک میکنند از آدمهای اطرافمان خبر داشته باشیم؛ از این که دوستمان در فلان شهر چه میکند و حالش چطور است؟ از این که فلان نویسنده چه میکند و چه محتوایی تولید میکند. از این که چه کتابی منتشر و چه فیلمی اکران شد. اما به ما فکر نمیدهند. فکر در خواندن و نوشتن پیدا میشود. در خلوت و تنهایی. در فرو رفتن در خود و پیدا کردن معنای خود، معنای زندگی.
چرا این همه فاصله؟ میترسم ما نسلی شویم که نتوانیم غیر از این علومی که تکنولوژی و رفاه را به زندگیمان میآورد، هیچ تفکری به نسل بعدی بدهیم. نگرانم نتوانیم عمیق اندیشیدن و اندیشههای عمیق را به فرزندانمان منتقل کنیم. ما خودمان هم نه عمیق میاندیشیم و نه اندیشههای عمیق را میخوانیم و به ذهنمان راه میدهیم.
این همه را گفتم که بگویم بیایید بنویسیم. حتی اگر فقط پرسش و درد و نقنق در مغزمان داشته باشیم. حوصله کنید! وقتی هر روز بنویسید و زمانی را، هرچند کوتاه، به خواندن مطلبی مفید اختصاص بدهید ذهنتان به کار میافتد و چه بسا از پس این نوشتنها حرفهای مهمی برای دیگران بیرون بیاید که بتواند زندگی خیلی از آدمها را تحت تأثیر قرار بدهد.
نکته خیلی مهم پایانی این که اگر میخواهید در مورد روزانه نوشتن بیشتر بخوانید و به طور جدی نوشتن را بیاموزید، میتوانید به این سایت و این یکی سر بزنید.