گاهی فاصله چیزها علاوه بر اینکه دور است، عمیق هم هست؛ یعنی آن قدر عمیق و دور که نمیشود از روی فاصله پرید، ممکن است ناگهان بیفتی ته یک دره عمیق.
پل برای وصل کردن همین چیزهای دور ساخته شد. اما چرا باید بین چیزهایی که این همه از هم دورند پل بزنیم؟
معلوم است! برای رفت و آمد. برای این که راهی باشد که آدمها از این طرف بروند به آن طرف. پل برای این نیست که برای همیشه بروی یا بیایی و برای همیشه بمانی، شاید لازم باشد گاهی اینجا باشی و گاهی آنجا.
حتی ممکن است بین ابعاد وجود آدمها آن قدر فاصلههای دور و عمیق باشد که مجبور شوند در وجودشان پل بزنند که از هم نپاشند. مثلاً گاهی بین اهداف آدم و خانوادهاش فاصله زیاد و عمیق است و با هیچ چیز هم پر نمیشود. گاهی باید سری به خانه و خانواده بزنی. گاهی باید در جمعشان باشی چون نمیتوانی بخشی از وجودت را از خودت جدا کنی. از طرفی نمیشود همیشه پیش خانواده باشی، به خصوص وقتی اهدافت، با افکار و عقاید و رویاهای آنها فاصله داشته باشد. پس بعد از دیدار با پارههای تنت، باید برگردی سراغ افکار و آرزوهای خودت. در چنین شرایطی باید یک پل بین ابعاد وجودت زده باشی و که رفت و برگشتت را آسان کند.
گاهی هم پل بین دنیاهای متفاوت ساخته میشود؛ مثلا برای وصل کردن یک روستای دورافتاده که پشت دره ساخته شده، به یک راه، راهی به سوی دنیای آدمهای دیگر.
گاهی پل برای عبور از یک مانع بزرگ و خطرناک است؛ مثل عبور از یک رودخانه. گاهی پل برای سریعتر شدن رفت و آمد است؛ مثل وقتی که روی یک راه پل می زنیم تا راهمان خلوت تر شود و زودتر بتوانیم برسیم، یا وقتی که مجبوریم یک مانع را دور بزنیم.
پل در کل چیز خوبی است. من موافق خراب شدن پلها نیستم. پلها باید باشند، هر چند که به دلایلی متروک شوند. همیشه میگویند نباید پلهای پشت سرمان را خراب کنیم، شاید یک زمانی لازم شد برگردیم. اگر هم جزء آدمهایی باشیم که وقتی خرمان از پل گذشت، پل را خراب میکنند، باید برویم و در اخلاق و روشمان تجدید نظر کنیم!
گاهی نباید به بعضی جاها پل زد. اصلاً باید گذاشت بعضی چیزها یا بعضی آدمها دور از ما و با فاصلهای عمیق از ما باقی بمانند، یا به خاطر خودشان یا به خاطر ما.