وطن‌پرستی یا بی‌وطنی؟

آدم­‌های بسیاری را دیده‌­ایم که برای زندگی یا کار یا تحصیل از “وطن” خود کوچ کرده­‌اند. این کوچ کردن هم لزوما نباید از یک کشور به کشور دیگر باشد؛ همین که فردی از شهر خود بیرون رفت و در شهر دیگری ساکن شد، هر چند نزدیک و دیگر نتوانست به هر دلیلی به زادگاهش برگردد یعنی کوچیده است.

یک مسئله پیچیده در مورد زادگاه وجود دارد؛ چرا همیشه، اگر کمی منصف باشم اغلب اوقات، آدم‌هایی که افراد تأثیرگذار و مهمی می‌شوند، در زادگاه خود به حساب نمی‌­آیند و نادیده گرفته می‌شوند؟

یاد این بیت می­‌افتم:

در وطن خود گُهر آبله‌ای بیش نیست

کی به عزیزی رسد یوسف نفروخته؟

کلیم کاشانی
بخشی از غزل را با صدای علیرضا افتخاری و نوای ساز جلال ذوالفنون بشنوید.

اولین باری که این بیت را شنیدم احساس کردم عین حقیقت را می­‌گوید. چرا برای این که رشد کنیم و به گوهر اصلی خود برسیم، اغلب ناچاریم از زادگاه‌مان و افرادی که به ما نزدیک هستند دور شویم و راه و روشی غیر از راه و روش آن‌ها پیش بگیریم تا رشد کنیم، هویت پیدا کنیم، بتوانیم به قول گفتنی، کسی شویم؟

آیا وطن ما جایی است که در آن راحتیم؟ جایی است که ما در آن به دنیا می‌­آییم و بزرگ می‌­شویم؟ آن‌جا است که به آن تعلق خاطر داریم؟ آن‌جا است که شخصیت ما را رشد می‌­دهد؟ آن‌جا است که در آن می‌فهمیم چطور باید زندگی کنیم و راحت‌تریم که در آن زندگی کنیم؟

من فکر می‌کنم سرزمینی که در آن به هویت خودمان پی می­بریم و ریشه­‌های شخصیت ما در آن رشد می­‌کند وطن ماست؛ جایی که روح مستقل ما را در خود پرورده است. جایی که ما انتخاب می‌کنیم کجا باشد؛ جایی در روی کره زمین که هر جا می­‌تواند باشد. می­‌تواند مردمی داشته باشد با زبانی متفاوت از زبان ما، با فرهنگی غیر از فرهنگ زادگاه ما. وطن جایی است که در آن می­‌توانیم خودمان باشیم؛ با همه ابعاد خودمان، از ظاهر گرفته تا شغل، تا شکوفایی استعداد تا عقیده و باور.

آیا وقتی در جایی غریب و ناشناخته هستیم ، حتی اگر در آن به دنیا آمده باشیم، آنجا وطن ما است؟ چرا نباید جایی که هویت ما، شخصیت ما در آن شناخته شده عزیز و محترم شمرده می‌­شود وطن ما باشد؟

من به مفهوم رایج از “وطن” اعتقاد ندارم.

دلم برای جامعه، کشور، فرهنگ یا هر چیزی که به این هویت جمعی مرتبط است، می‌سوزد. به محل زندگی‌ام، به زادگاهم علاقه دارم. اما به این فکر می‌کنم که اجداد من ممکن بود در زمین دیگری ساکن شوند که امروز دیگر  خاک ایران نیست؛ مثل زمانی که افغانستانی‌ها ایرانی بودند و حالا اتباع خارجی!

از این خط‌کشی‌ها نفرت دارم. از هر چیز که وابسته به تصمیم یک فرد است، که از قضا جد بزرگ یک قوم بوده، برائت می‌جویم.

می‌دانم این‌ها جریان طبیعی زندگی است. می‌دانم که وطن یعنی هم‌بستگی و این احساس وطن‌دوستی و هم‌بستگی، ریشه در همه روزهایی دارد که اجداد ما از سر گذراده‌اند و تلاش کردند برای تصرف و حفظ زمین‌هایی که پیدا و آباد کردند. می‌دانم که برای سپردن سرزمینشان به فرزندان جنگیدند و کشتند و کشته شدند، تا آن‌ها ارتزاق کنند، در امان بمانند، زاد و ولد کنند، ریشه بدوانند، جایی داشته باشند که بتوانند مرده‌هایشان را در آن خاک کنند و بگویند که این خاک از ماست.

اما  اگر خوب نگاه کنیم می‌بینیم که وطن، دیگر آن معنای قدیم را ندارد. کسی به آن شکل که زمین ما را، و دسترنج ما را از ما می‌گرفت، به ما هجوم نمی‌آوَرَد. جنگ‌ها هم متمدنانه‌تر شده‌اند! آدم‌ها بیرون از مرزهای لعنتی خودشان، در سرزمین انسان‌های نگون‌بخت‌تر، با هم می‌جنگند. معنای وطن وسیع‌تر است و انسان‌ها به هم احساس دیگری دارند.

امروز اگر از من بپرسند: ” اهل کجایی؟” خواهم گفت: “ایران”، یا خواهم گفت: “ایرانی هستم”. مسلم است وقتی بگویم ایرانی هستم، مفاهیم و برداشت‌های بسیاری که من در ایجاد آن نقش چندانی نداشته‌ام، به ذهن طرف مقابل خطور می‌کند. او برداشتی از من دارد که من آن را نساخته‌ام. اما حتماً ایرانی بودنم، از من چیزی ساخته که اگر یک آلمانی بودم نمی‌ساخت. چرا؟

به میلیون‌ها دلیل! هزاران تصمیم از هزاران یا میلیون‌ها آدم، که در طول قرن‌ها در این کشور زندگی کردند و در نهایت این به قول گفتنی وطن را، با این فرهنگ و ویژگی‌هایی که دارد، به من تحویل دادند.

نوعی که ما حرف می‌زنیم، فکر می‌کنیم، غذا می‌خوریم، با خانواده‌مان معاشرت می‌کنیم، ازدواج می‌کنیم، رفاقت می‌کنیم و … باعث می‌شود که با “هم‌وطنان” خود احساس نزدیکی بیش‌تری کنیم. آیا معنی این احساس نزدیکی  این است که باید به این هویت افتخار کنیم؟ مثلاً به این دلیل که فردوسی ایرانی است؟ چرا باید افتخار کنیم؟

نمی‌دانم حرف‌هایم را چطور جمع و جور کنم، اما من در این احساس افتخار، یک چیز مسخره و بیهوده می‌بینم. هویت جمعی و تاریخی، سرمایه خوبی برای جامعه است، منتها یک چیز سر جایش نیست؛ این‌که ما احساس نمی‌کنیم در ساخته شدن این هویت نقشی داریم.

ما حواسمان نیست که ما هم بخشی از تاریخ بشر هستیم و چیزی را که گذشتگان به ما داده‌اند، چه به حق باشد و چه حاصل خون‌ریزی و جنایت، باید به جای بهتری برای انسان تبدیل کنیم و همه ملت‌ها را در این سرمایه و جهان تازه شریک بدانیم. یادمان رفته که به جای افتخار به گذشته، باید امروز را و آینده را بسازیم.

من فکر می‌کنم که ما ایرانی‌ها، یا شاید ما آسیایی‌ها، خیلی وطنی فکر می‌کنیم. یعنی حتی وقتی می‌خواهیم قهرمان باشیم کم‌تر به این فکر می‌کنیم که جهان را به جای بهتری تبدیل کنیم. نهایتش به این فکر می‌کنیم که به کشورمان کمک کنیم. احساس مسئولیت به جامعه‌ای که ما را پرورده خیلی هم خوب است، اما ما چرا یاد نگرفته‌ایم جهانی فکر کنیم؟

ما مثل اجداد بدوی‌مان هنوز فکر می‌کنیم چون این خاک  دست ما افتاده می‌توانیم همه منابعش را استفاده کنیم. جنگل، ذخایر ژنتیکی، نفت، سنگ‌های قیمتی، آب، هوا، زمین، خاک حاصلخیز، مناظر طبیعی، بیابان و هر چیز که در دست ماست انگار نه انگار که برای همه تاریخ است و برای همه اعضای زمین.

احساس من امروز این است که همه جهان وطن ماست و ما نسبت به همه اهل زمین مسئولیم. بخشی از زمین سبز است و بخشی خشک و تاریخ، هر قوم و قبیله و نژادی را در جایی پراکنده و  امروز آدم­ها محکومند به جغرافیایی که اجدادشان برگزیدند. چرا کسی که به غذا و منابع بیش تر دسترسی دارد باید این ها را از آن خود بداند؟

من در دنیایی که در آن ارتباط گرفتن با آدمی در آن سر دنیا در عرض کمتر از یک ثانیه امکان پذیر است نمی‌توانم به مرزها عقیده داشته باشم. نمی‌توانم به حق شهروندی در استفاده از آب، حق شهروندی در استفاده از منابع طبیعی عقیده داشته باشم. نمی‌توانم به برتری خودم نسبت به هر انسان دیگری بیرون از این مرز عقیده داشته باشم. من ایرانی هستم  اما هیچ نکته‌ای برای افتخار کردن به کشور، به مرز، به دین پدری، رنگ پوست  و و هر چیز دیگری که مال من نیست نمی‌بینم. هر چیزی که هست یا عدل است یا ظلم. عدل را همیشه باید نجات داد.

اما بدتر از این که به چیزی افتخار کنیم که در وجود یا ایجادش نقشی نداشته‌ایم، این است که برای بهبود چیزهایی که مفت و مسلم به دستمان افتاده کاری نکنیم.

به هر حال فکر می‌کنم که هرچه تلاش کردم نتوانستم این عقیده خودم را در این باره بیان کنم.  نتوانستم خوب از پس تحلیل ایده خودم بربیایم.

می‌خواستم بگویم که دوره وطنی فکر کردن گذشته و ما امروز در برابر نوع انسان، موجودات زنده و در برابر تاریخ ایستاده‌ایم و مسئولیم. شاید روزی توانستم برای این عقیده کاری کنم. هر جایی که امروز در آن هستم می­‌شود مرکز حضور من و مسئولیت من از همین جا آغاز می‌­شود.

آهنگ “تصور کن” از “جان لنون”

Imagine there’s no heaven
It’s easy if you try
No hell below us
Above us, only sky
Imagine all the people living for today
Ah

Imagine there’s no countries
It isn’t hard to do
Nothing to kill or die for
And no religion too
Imagine all the people living life in peace
You

You may say I’m a dreamer
But I’m not the only one
I hope some day you’ll join us
And the world will live as one

Imagine no possessions
I wonder if you can
No need for greed or hunger
A brotherhood of man
Imagine all the people sharing all the world
You

You may say I’m a dreamer
But I’m not the only one
I hope some day you’ll join us
And the world will live as one

1 دیدگاه روشن وطن‌پرستی یا بی‌وطنی؟

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.