من بچه اوج پاییزم! | به مناسبت روز تولدم

این چند روز به تولدم زیاد فکر کرده‌­ام، به این که بیست و نه ساله می­‌شوم و به این­ که فقط یک سال با سی سالگی فاصله دارم. دغدغه­‌ها و نگرانی‌­های بسیاری ذهنم را درگیر کرده است. اما گذشته از این­‌ها رسیدن به این سن، ویژگی­‌های جالب خودش را هم دارد.

خیلی از مسائل پیش پا افتاده برایم اهمیت سابق را ندارد. در برخی موضوعات دیگر در بند رقابت نیستم. به هیچ وجه مثل اوایل جوانی در پی این نیستم که توجه و نظر دیگران را جلب کنم. تا حد زیادی شخصیتم ثبات پیدا کرده و دیگر از ابراز نظر و عقیده و قضاوت دیگران نمی­‌ترسم، حداقل خیلی کم­تر می‌­ترسم. عشق­ و هیجانات دوران جوانی  در درونم آرام­‌تر و عمیق­‌تر شده­‌است، و دگرگونی‌­های خوب دیگر در دورنم رخ داده است.

دلم می­‌خواست که برای تولدم یک مطلب خوب بنویسم. یک متن که هم درس و تجربه داشته باشد و هم احساس شاعرانه؛ درست مثل این سن که در آن عقل و احساس شاعرانه به یک توازن زیبا می‌­رسد.

پیش‌­تر در در مورد چرخه عمر انسان نوشته‌­ام؛ در مورد دهه­‌های زندگی و نظری که درباره آن دارم. اما نمی‌­دانم که تا امروز این سیر عمر من موفقیت­‌آمیز بوده یا نه؟ آیا من توانسته‌­ام تا بیست سالگی آموزش­‌های پایه را بگیرم؟ آیا تا سال دیگر که سی سالم می‌­شود، می­‌توانم به ثبات در اهداف و راه و روش برسم؟

فکر می­‌کنم اگر از امروز تا سال بعد خوب فکر  و کار کنم و برنامه‌­ای را که شروع کرده­‌ام نیمه‌کاره رها نکنم، می‌­توانم دهه سوم زندگی­‌ام را با موفقیت به پایان ببرم.

من متولد پاییزم، بچه اوج پاییز! از جایی که دیگر پاییز می­‌رود به آغوش سرما. این سال­‌های آخر زندگی­‌ام، پاییز شروع غم­‌انگیزی داشته است. هر سال یک اتفاق ناخوشایند در اول پاییز افتاده که دلم را شکسته یا مدتی مرا در اندوه و افسردگی فرو برده است.

چند سال است پاییز که می‌­رسد، دچار غم و اضطراب می‌­شوم؛ دچار ترس از گذر زمان و احساس بی­‌ثمری.

پاییز که می‌­آید و روزها که کوتاه می‌­شود، بیش‌­تر گذر زمان را حس می­‌کنم. ساعت چهار و پنج عصر که می‌­شود دیگر حالم رو به پریشانی می‌­رود. از این که می­‌بینم خورشید دارد غروب می­‌کند و من در این ساعت روز، هنوز یک دنیا کار دارم برای انجام دادن، دچار ناامیدی و ناکارآمدی می‌­شوم.

گذشتن سال از نیمه، خشک شدن گیاهان و درختان، تمام شدن میوه‌­ها، روزهای کوتاه پاییز، گذر پرشتابش، سرمای بلاتکلیفش، که نه می­‌توانی زیاد خودت را بپوشانی و نه می‌­توانی چیزی نپوشی، سرماخوردگی­‌هایش و عصرهای ملال‌­انگیزش دلگیرم می­‌کند. پاییز که می‌­رسد خاطرات گذشته‌­ام زنده می­‌شود. لحظه­‌های سردرگمی‌­ام باز سروکله‌­شان پیدا می‌­شود. به خصوص این که روز تولدم در پاییز است. نیمه­‌های آبان، به خودم می­‌گویم:  باز یک سال از دستم رفت و من نتوانستم به همه چیزهایی که سال قبل برنامه­‌ریزی کرده­ بودم برسم. پاییز برای من فصل سوم سال نیست، فصل آخر سال است.

تا وقتی که تابستان است، هنوز امیدوارم به روزهای بلند. امید دارم که هنوز نیمی از سال دست نخورده باقی مانده و خیلی کارها می­‌شود کرد.

با این همه پاییز را دوست دارم؛ روزهای بارانی­‌اش را، شب­‌هایش را، خنکی آسایش‌­بخش مهرماهش را، رنگ­‌های تند و گرمش را.

پاییز فصل برداشت محصول است، بسیاری از دانه‌­ها و میوه­‌ها را در پاییز برداشت می­‌کنند. آخر پاییز، بیش‌­تر کشاورزها کارشان تمام شده و زمستان وقت استراحتشان است. با پایان پاییز، کار هم تمام است.

حتی حیوان­‌ها آخر پاییز آردشان را بیخته‌­اند و زمستان برایشان فقط فرو رفتن در خواب است. جوجه‌­ها را هم که آخر پاییز می‌­شمارند! انگار طبیعت هم پاییز را آخر کار می‌­داند. گویی هر کس هر کاری دارد، باید تا آخر پاییز انجام داده باشد. من هم برای همین دلشوره می­‌گیرم!

اما من در پایان همه این حساب‌رسی و برداشت زاده شده­‌ام، تازه در ابتدای خواب و خلسه طبیعت، در اوج باران­‌های آبان‌­ماه، در آغاز وزیدن بادهای سوزدار آذر ماه،. شروع من در وسط این افسردگی و خمودگی است. شاید برایم نشانه­‌ای باشد از این که باید در میان تمام شدن‌ها، پژمردن­‌ها و  افسردگی‌­ها خودم را و کارم را آغاز کنم. شاید باید یاد بگیرم که این خاموشی و بی‌­ثمری و آغاز استراحت طبیعت، برای من یک شروع است. شاید من هم باید دستاوردهایم را برای آخر پاییز آماده کنم، برای روز تولدم.

به نظرم می‌­توان افسردگی پاییز و روزهای کوتاهش را، با نوشتن و خواندن در شب­‌های ساکت طولانی­‌اش، شکست داد. می­‌توان با پاییز شروع کرد و بعد به شادی و اوج بهار رسید.

به تازگی جمله پر معنا و امیدبخشی شنیده­‌ا‌‌م؛

“تداوم در یأس، سرانجام شادی می‌­زاید.”

آلبر کامو

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.