فروخوردن نجواهای بی‌مخاطب

استادی دارم که عقیده دارد غصه بد، ولی غم خوب است!

عقیده دارد غصه آدم را پیر می‌کند و نباید آن را به دل راه داد؛ و اگر روزی دزدانه پا به دل گذاشت باید زود از دل بیرونش کرد.

عقیده دارد غم، وقتی به ژرفای وجود آدم رخنه کند، درون دل آدم رسوخ کند و جاخوش کند، روز به روز حال آدم را بهتر می‌کند و روح آدم بیش‌تر می‌درخشد.

می‌گوید غصه را از چهره آدم، از خنده یا اخمش، می‌شود دانست. هر کس می‌تواند نگاهت کند و بفهمد غصه‌دار هستی. اما وقتی در دلت غمی خانه کرده است، در چهره‌ات پیدا نیست؛ شاید بخندی، برقصی، شوخی کنی، موزیک شاد گوش کنی، دیوانه‌بازی دربیاوری، اما آن غم عمیق، هر لحظه در کار ساییدن گوشه‌های دلت است. این طور می‌شود که روزها می‌گذرد و می‌گذرد و از قلب تو، یک تکه جواهرِ تراش‌خورده‌ء درد کشیدهء سرخِ درخشان، مثل یاقوت، باقی می‌ماند.

من نمی‌دانم دقیقاً غم و غصه را چطور باید از هم بشناسم؛ اما می‌دانم حرف‌هایی هست که به هرکس می‌توان گفت. حرف‌هایی هست که به دایره‌ای از دوستان می‌گوییم، حرف‌هایی داریم که با دوستان نزدیکمان پچ‌پچ می‌کنیم، حرف‌هایی هست که در گوش یار یگانه نجوا می‌کنیم، حرف‌هایی در دل پنهان کرده‌ایم که بدون گفتن، به دل یار یگانه می‌ریزیم و در نهایت، نجواهایی هست که فرو می‌خوریم و در دل می‌ریزیم و آه می‌کشیم.

شاید سنگینی نجواهای فروخورده‌ای که در دل تلمبار شده، با غم، یک بستگی مستقیم داشته باشد.

هرچقدر برون‌گرا باشیم و هرچقدر در افشاکردن خود جسور باشیم، حرف‌های عجیبی هست که هیچ جور نمی‌شود به کلمه تبدیل کرد. در لحظه ممکن است تلخ باشد، اما بعد از روزها چقدر این طعم تلخ، لذت‌های ناب و بلندپروازانهء قلب انسان را به اوج می‌رساند.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.