“تنها یک مسئله فلسفی واقعاً جدی وجود دارد و آن هم “عزیمت جاودانه*” است. تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستنش نمیارزد، در واقع پاسخ صحیحی است به مسائل اساسی فلسفه. باقی چیزها مسائل بعدی و دست دوم را تشکیل میدهد.”
افسانه سیزیف | آلبر کامو
یک روز بعدازظهر هماتاقیام شادی، که پرستار است، خسته و نالان از راه رسید. شب بدی را گذرانده بود. پسر همسایهشان عزیمت جاودانه کرده بود.
ماجرا این بود که یک بحث خانوادگی بین والدین و پسر، سر رفتن و نرفتن او به سربازی درگرفته بود. پسر پایش توی یک کفش که من نمیروم و و پدر و مادرش هم یک کلام که باید بروی. او هم گفته نمیروم و از خانه بیرون زده. شب هم با حال بد او را بردهاند بیمارستان و دیگر دوام نیاورده و تمام. این که چطور خودش را خلاص کرده، بماند.
* اسم تصمیم و عملش را گذاشتم عزیمت جاودانه. البته این را از احمد شاملو وام گرفتم. آن جا که گفته بود آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود.
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
احمد شاملو
به جز عزیمت نابهنگامام گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
میان آفتابهای همیشه
زیبایی تو
لنگری ست
نگاهت
شکست ستمگری ست
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
آن روز که نوشتن در مورد آن پسر جوان را شروع کردم به نظرم رسیده بود که چرا یک سرباز باید آن همه روی نرفتن به سربازی و حفظ آسودگی یا وقت خودش پافشاری کند اما به محض مواجه شدن با یک عدم موافقت از جانب خانواده به زندگی خودش پایان بدهد.
تناقص چقدر عجیب است. آیا سربازی رفتن بد تر از مردن است؟ آیا رنج سرباز بودن از رنج جان کندن بیشتر است؟ اگر من این همه خودم را دوست دارم که حاضر نیستم سرباز باشم چرا خودم را میکشم و از زندگی کردن منفصل میشوم؟
جواب اینها را من نمیدانم. فقط آن روز با خودم فکر کردم که شاید عزیمت جاودانه به عمد یکی از جلوههای عشق به خویشتن است. خواستم عنوان مطلب را بگذارم “وقتی از شدت عشق به خود خودمان را می کشیم“. برای این که بدانم این تیتر میتواند مبنای علمی داشته باشد رفتم سراغ مقالاتی که در مورد دلایل خودکشی نوشته شده است. چیزی به نام خودشیفتگی و ارتباط آن با خودکشی پیدا نکردم. در صورتی که میدانستم گاهی از فرط این که خودمان را دوست داریم و نمیخواهیم رنج بکشیم خودمان را خلاص میکنیم. شاید تصور میکنیم که وقتی بمیریم چه آن دنیا باشد چه نباشد رنجهایش از این طرف کمتر است و به یک خواب ابدی فرومیرویم. شاید احساس میکنیم مردن هم مثل خوابیدن یک فرورفتن در تاریکی است و به همان اندازه لذت دارد. اما آن روز نتوانستم مطلب را کامل کنم. هر روز میگذشت و من نمیتوانستم نوشتن را در این باره ادامه بدهم.
با این که ارتباط عشق به خود و خودکشی در ذهنم اثبات شده بود اما به نظر این همه ماجرا نبود. چرا من باید این همه یک جانبه و سادهانگارانه به این موضوع نگاه کنم؟ به این فکر میکردم که یک جوان از زندگی چه میخواهد؟ در معنای زندگی خودش چه میبیند؟ آینده خودش را چگونه میبیند که هیچ شوقی ندارد؟ چرا دوست ندارد از پس رنجهایی که کم و بیش هر کسی در زندگی تحمل میکند، آینده و رویاهای خودش را دیدار کند؟
در بین مقالههایی که میخواندم به موضوع خودکشی سربازان هم رسیدم. این که وضعیتشان چطور است؟ به چه دلایلی خودشان را میکشند؟ چرا این همه از این دوسال فرار میکنند؟ چرا تحمل روزهای سربازی این همه برایشان سخت است؟ چرا باید این همه مدت سرباز باشند. انتقادات زیادی را که از دوره سربازی وجود دارد خواندم. تقریبا این جمله که سربازی آدم را مرد میکند به یک افسانه تبدیل شده که در ذهن همه رنگ باخته است. سربازی دیگر برای خیلیها وقت تلف کردن است. من چیز زیادی از سربازی و وضعیت آن در کشورهای دیگر نمیدانم. اما میدانم که اگر یک کشور بتواند از ظرفیت این همه جوان که بیشترشان تحصیل کردهاند آن هم در زمانی طولانی و تقریبا مجانی خوب استفاده کند چقدر میتواند پیش برود و توسعه پیدا کند. سربازی میتواند یک دوره خیلی خوب برای تربیت نیروی انسانی ماهر و کاربلد باشد که نیست.
این موضع هم نتوانست خیلی نظرم را جلب و آن ایدهای را که در ذهن داشتم کامل کند. به نظر حتی سربازی رفتن هم باعث نمیشود یک نفر بخواهد از یک عمر شیرین بعد از برگشتن از سربازی صرف نظر کند. چه چیز میتواند باعث شود که یک نفر برای همیشه از این دنیا عزیمت کند؟ وقتی مرگ و زندگی برای آدم مساوی شود. وقتی فرق بودن و نبودن برای آدم به اندازه یک نفس کشیدن و جان داشتن باشد. چه وقت مرگ و زندگی برای آدم برابر است؟ شاید وقتی که هیچ امید و دستاویزی برای آویزان شدن از پرتگاهی که بین مرگ و زندگی است نداریم. تصور کنید یک نفر از یک پرتگاه آویزان است و آخرین گیاه خشکی که به او آویخته از ریشه در می آید. آن وقت چه میشود؟ آدمیزاد میبرد و سقوط میکند.
این دستاویز گاهی عشق است، گاهی امید به آینده است، گاهی خانواده است، گاهی بچه است، گاهی خدا است و حتی گاهی عطش انتقام است. هرکه برای خودش یک امید و دلیل در زندگی دارد.
چگونه میشود جوانی را که تازه ابتدای راه است امیدوار کرد؟ سخت است یا آسان؟ جوانها اصولا به چه چیز باید امید داشته باشند؟ چرا باید مبارزه کنند برای زنده ماندن؟ چرا بعضی تا یک ناملایمت برایشان پیش می آید خودشان را خلاص میکنند؟ سریع میروند سراغ ارزشمندترین داراییشان و شیشه عمرشان را مثل قنددان جهیزیه مادرشان، می زنند کف زمین و خلاص؟
همه این پرسشها آمد و من جوابی برایش نداشتم. اما یک چیز را خوب میدانم. این که اگر در میان آن همه بحث و دعوا یکی کوتاه میآمد، یک امید هر چند کاذب به او میداد، دلش را گرم میکرد که حتی اگر برود سربازی بعد سربازی یک عالمه سال دیگر هست که زندگی کند و کار کند و خوش باشد، یک نفر به او امید میداد که همه اصرارشان از دوست داشتن است، یک نفر میگفت که دوستش دارد یا هر جمله دیگر، هر چیزی که همه امیدهای او را قطع نکند، باعث میشد که او یک لحظه شک کند، یک لحظه دست و دلش بلرزد که زندگی باز هم میارزد با این رنجها، حتی اگر رنجها تمام نشدنی باشند.
اما لابد نشده، لابد کسی نتوانسته دلش را گرم کند. من ماجرا را نمیدانم.
گاهی وقتها قدرت یک جمله ما آن قدر زیاد است که میتواند یک آدم را از لب مرز مرگ و زندگی بیاورد این طرف، بیاورد وسط معرکه زندگی. گاهی وقتها هم یک جمله ما، یک اخم ما، میتواند یک نفر را هل بدهد توی پرتگاه مرگ.
حواسمان به این باشد که هر روز چقدر حرف خوب را، هم دلی را، لبخند را و مهربانی را از هم دریغ میکنیم. حواسمان باشد که هر روز چند نفر میتوانستند با داشتن یک امید کوچک زنده شوند و سالها زندگی کنند.
چه بد که همه بخت احمد شاملو را ندارند که روزی در تاریکترین لجظههایشان، سر و کله یک آیدا پیدا شود و عزیمت جاودانهشان را فسخ کند!