روزهای ابری بی‌باران؛ روزهایی که نمی‌دانیم چه بگوییم

مدت‌هاست که نتوانسته‌ام این‌جا مطلبی بنویسم، نه این که نخواسته باشم، انگار حفره بزرگی در ذهنم ایجاد شده که همه حرف‌هایم را می‌بلعد.

مدتی است که فضای کارم را تغییر داده‌ام. روزها از صبح تا عصر کار مشخصی دارم. برنامه زندگی‌ام به یک جریان روتین تبدیل شده که فقط می‌توانم برای نیمی از آن طرح داشته باشم.

نمی‌دانم در انتهای این نوشته می‌خواهم به کجا برسم، فقط می‌خواهم بگویم که دیگر نمی‌توانم این دور افتادن از خانه دوست‌داشتنی‌ام را تحمل کنم.

روزی که این‌جا را ساختم هزار امید داشتم، که یکی‌شان پیش رفتن و رشد با نوشتن بود. اما امروز بیش از دو ماه است که برای وبلاگم چیزی ننوشته‌ام.

حتی این مطلب هم حرفی برای گفتن ندارد، فقط می‌نویسم که چیزی نوشته باشم. می‌نویسم که باز وبلاگم نفس بگیرد، بلکه من هم توانستم نفسی بگیرم، به کمک شب، سکوت، قهوه و خستگی.

تا به حال دقت نکرده بودم که خستگی ناشی از انجام یک کرور کار مفید چقدر می‌تواند انرژی‌بخش باشد. اصلا چرا من خودم را مجبور نمی‌کنم به این که هر روز به هر ترتیبی شده در وبلاگم یک مطلب منتشر کنم؟

گاهی وقت‌ها توقف‌های طولانی در زندگی اتفاق می‌افتد که هیچ دلیلی برایش پیدا نمی‌کنیم. همه برنامه‌های آدم به رویا و هوس و حسرت تبدیل می‌شود. گاهی هم آدم طاقتش تمام می‌شود و مثل حالای من محکم پا می‌ایستند که این سکوت و چرخش بی‌سرانجام را بشکند و به مسیر دیگری بیندازد.

ساعاتی از نیمه‌شب گذشته و من ساعت هفت باید بزنم بیرون و بروم سر کار، امشب بیدار مانده‌ام که از سکوت شب و فنجان‌های پیاپی قهوه لذت ببرم و خماری بیخوابی را به سرمستی بیداری سحر وصل کنم. دیگر طاقت خواب بودن در شب را ندارم!

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.