برایتان پیش آمده که تنها حرف مشترکتان با یک رفیق قدیمی خاطرات گذشته باشد؟
او از آنچه امروز هستید خبر ندارد، شمای امروز را نمیشناسد، نمیداند که چه بر شما گذشته است، نمیداند که شما دیگر صبحها چای نمیخورید یا فلان عادت را ترک کردهاید.
نمیداند که شما دیگر به آن “مسلک”، “راه”، “منطق”، “نظریه” یا هر مفهوم مشابه دیگر، عقیده ندارید. او از رویای امروز شما خبر ندارد. او چشمانداز آینده شما را درک نمیکند. این رفیق، دیگر رفیق شما نیست. او در جایی از زندگی شما جا مانده و شاید به خاطره پیوسته باشد. نمیتوانید تلاش کنید که این پیوند از دست رفته را باز گره بزنید.
دردناک است؛ اما حقیقت دارد و برای من در این چند سال زندگی، مدام رخ داده است. برای همه اتفاق میافتد. هر کسی حداقل یک رفیق گذشته دارد؛ کسی که فقط به احترام خاطرات خوش با او معاشرت میکنیم.
گاهی دلم به درد میآید. وقتی که یاد یک خاطره خندهدار از شیطنت با رفقایم میافتم، رفقایی که حالا یک کلمه هم نمیتوانم با آنها از خود حقیقیام حرف بزنم، ته قلبم گزیده میشود. این یکی از چهرههای تنهایی است.
یک نوع تنهایی وجود دارد که مخصوص کسانی است که تغییرات درونی مداوم دارند. کسانی که هر هفته یک چیز جدید یاد گرفتهاند، عادت جدیدی پیش گرفتهاند، یک عادت قدیمی را ترک کردهاند.
این نوع تنهایی هیچ درمانی ندارد. آدم به جایی میرسد که دیگر نمیتواند خودش را نه برای یک رفیق صمیمی و نه برای خانوادهاش شرح بدهد. نمیتواند به کسی بگوید که کیست، چیست و به چه میاندیشد؟ نمیتواند عواطفش را برای کسی شرح بدهد.
در این بین، کسی که به نظر میرسد شلوغ و شاد است و گرفتار این نوع تنهایی میشود، بیش از هر کسی رنج میبرد.
به نظر من رنج بزرگی است که هیچ کس شناخت و تصور درستی از تو نداشته باشد.
شاید وقتی که این روزها را، این مقطع سنی را پشت سر گذاشته باشم، دیگر این رنج را احساس نکنم و این غم به شادی بدل شود. اما امروز این ناتوانی در تشریح خودم مرا رنج میدهد. خستهام از این که عاجزم اطمینانم به زندگی و آرامشم را به کسانی شرح بدهم که خودشان را در مسابقه دستاوردها میبینند و هیچ کاری هم نمیکنند!
خستهام که درد، عشق، رنج، شادی و راه خودم را شرح بدهم.
آدم بیش از این که به رفیق گذشته نیاز داشته باشد، بیش از این که به خاطره نیاز داشته باشد، به رفیق آینده نیاز دارد. به امید نیاز دارد. آدم در هر لحظه از زندگی به کسی نیاز دارد که بتواند با او به یک افق مشترک نگاه کند، بتواند با او یک راه را برود، بتواند با او قدم بزند، با او رشد کند.
در پیش بیدردان چرا، فریاد بیحاصل کنم؟
گر شکوه ای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم
رهی معیّری
من درباره ملتها هم اینطور فکر میکنم. ملتها به تاریخ نیاز دارند، به هویت مشترک، اما بیش از آن به باور، به آرمان و به امید نیاز دارند. ملتها به این بخت نیاز دارند که نسلی برتر از خود، در سرزمینشان به وجود آورند. ملتها به آینده نیاز دارند.
2 دیدگاه روشن رفیق گذشته، رفیق آینده
انگار دلم حرف دلم را خواندم.
ممنون
سلام متینه جان
خوشحالم که در این نوشته با دوستی همدل بودم.
باز هم برای ما بنویس