در یک خانه قدیمی در بن‌بست سعدی خیابان آذر اصفهان

دریچه‌های کوچک نور در شب

چند سال است رفیق پیاده‌روی‌های طولانی هستم. همیشه دوست داشتم هر روز ساعتی فارغ از دغدغه‌های روزمره راه بروم و بی‌خیال و سرخوشانه در و دیوار کوچه و خیابان را نگاه کنم. در جایی دیگر خواهم گفت که چه مسیری را طی کردم که توانستم راه رفتن را در برنامه روزانه‌ام بگنجانم. حالا می‌خواهم از حال و هوای خودم حرف بزنم.

امروز عصر، خسته، دلتنگ، کلافه و تا حدود زیادی دلشکسته، زدم بیرون که بلکه با راه رفتن تسکین پیدا کنم. خیلی تلاش کرده‌ام که وقت راه رفتن چیزی گوش نکنم، اما خیالم آن‌قدر دور پرواز می‌کند که نمی‌توانم این حجم از فکر را با خودم راه ببرم، به همین خاطر پادکست یا پلی‌لیست مخصوص پیاده‌روی‌ام را گوش می‌کنم، یا پخش ساوندکلاود را روشن می‌کنم و می‌گذارم که برایم آهنگ‌های غیر منتظره پخش کند.

مثل همیشه بدون پیش‌بینی مقصد و مسیر راه افتادم.

گاهی هیچ چیزی تسکین‌دهنده نیست. بعضی لحظه‌ها هست که در آن ناگهان همه چیز با هم خراب می‌شود، مثل خانه‌ای که منتظر زلزله‌ای است که سقف و در و دیوار را در یک لحظه بر سرت بریزد.

سال‌هاست که این قطعه شعر از دکتر شفیعی کدکنی را در خاطرم دارم:

هیچ می‌دانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟

زانکه بر این پرده تاریک،

این خاموشی نزدیک،

آنچه می‌خواهم نمی‌بینم،

و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم…

محمدرضا شفیعی کدکنی

گرچه من همیشه امیدوارم، همیشه یک دستاویز برای خوشحالی دارم و حال خوبم منتظر هدیه‌های عجیبی نیست که سراغم بیاید، اما هر کسی روزهایی را تجربه می‌کند که در آن دردهای بی‌درمانش ذُق‌ذُق می‌کنند. بگذریم. امشب هم در حال و هوای همین قطعه بودم و دلم از همه جا تنگ بود.

بر خلاف همیشه که حواسم به همه جا هست که سوژه‌ای را از دست ندهم فقط پیش رو را نگاه می‌کردم و در حال خودم غرق بودم و از بخت من هم چند آهنگ اول حسابی بهانه گریه دستم داد.

از پل فلزی گذشتم و به سمت سی‌وسه‌پل سرازیر شدم. به پل که رسیدم رفتم آن طرف رودخانه و از همان سمت برگشتم سمت پل ابوذر. در خیابان آذر هم حالم همین بود. سعی می‌کردم راهی پیدا کنم تا حالم را بهتر کنم. اما این همه راه رفتن هم چندان کمکم نکرد.

تا اینکه سر یک کوچه بن‌بست یک خانه قدیمی دیدم و طبق عادت، که عاشق در و دیوارهای قدیمی هستم، دوربین موبایل را آتش کردم و عکس گرفتم [همین عکسی که بالای پست گذاشته‌ام، با کمی بُرش].

همان لحظه سر ذوق آمدم و فکرهای تلخم جایش را به حس سرخوشی‌ام داد. فکر کردم که چه خوب است که این دو تا پا را دارم و این خیابان‌ها را! چه خوب است که هنوز می‌توانم آن‌قدر رها باشم که از خودم بزنم بیرون، بروم کنار رودخانه با یک درخت چهار کلمه حرف بزنم و بعد هم بیایم کنار یک در به یاد پاهایم بیفتم! در همان احوال بود که دو تا آهنگِ حال‌خوب‌کن هم پخش شد و خلاصه وقتی برگشتم با جهان در صلح بودم.

آهنگ “حافظ” از گروه “پالت”
آهنگ “فال خوش” با صدای “امیر عظیمی”

وقتی رسیدم همه غم‌ها سر جایش بود، اما این بار واقعا سر جایش بود، در اعماق دلم و نه در گلویم و نه در چشم‌هایم.

من به سوی تاریکی رفتم و باز با چند دریچه کوچک نور برگشتم تا شبم را سپری کنم.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.