پیشنوشت: این یک دلنوشته نیست، یک تجربهنگاشت است.
آدمها در مسیر زندگیشان چیزهای مختلفی برمیدارند. چیزهایی که نیاز دارند، چیزهایی که باید به مقصد برسانند. چیزهایی که دوست دارند. باری که هر کس برای راهش برمیدارد از هر نوعی هست.
گاهی بار یک وظیفه بر دوش، گاهی یک کینه، گاهی یک خاطره و گاهی بار یک عاطفه بر دل، آن قدر سنگین میشود که دیگر جایی از راه باید برای ادامه راه خودت را سبکبار کنی و بار را زمین بگذاری. هر چه راه دورتر و ناشناختهتر، همانگونه که زندگی هست، فایده سبکباری بیشتر است. آن طور که صائب تبریزی نوشت:
دانستهایم سختی این راه دور را
خود را ز هر چه هست، سبکبار کردهایم
صائب تبریزی
در بین همه این بارهایی که ما را سنگین میکند، بار عاطفه و بستگی از هر چیز سنگینتر است، هر جا بروی با تو هست؛ بستگی به پدر و مادر، بستگی به خاک، بستگی به یک عشق، حتی بستگی به چهاردیوار خانه.
اما از سکون و ماندن چه حاصلی میشود داشت؟ آیا انتظار یا ماندن در بند بستگیها میتواند انتخاب خوبی برای ادامه مسیر باشد؟ مثلاً میشود تصور کرد که خانهات را از پی در بیاوری و با آن سفر کنی؟ میشود خیال کنی که همیشه، تا ابد، همه آدمهای زندگیات در کنارت حضور داشته باشند؟
رشد در رفتن است. رشد در گذشتن است. سرعت و توان رفتن، با سبک بودن نسبت مستقیم دارد.
در همه سالهایی که برای حرکت و رفتن تلاش کردم، دانستم که بار عاطفه را نمیتوان تنها به دوش کشید، و نباید کشید. عشق یک درخت رشد یافته است که از یک دانه میروید. این دانه نامش سؤال است، نامش کنجکاوی درباره کسی یا چیزی است.
وقتی دانه پرسشهای بیپایان درباره کسی، به دل تو میافتد، شرط رشد و حیاتش این است که این دانه را در زمین آن کسِ دیگر بکاری، و از آن به بعد رشد این دانه و به بار نشستن آن، چیزی است که به یک نفر وابسته نیست. شاید هم مثل یک دوچرخه است که برای حرکت به دو چرخ سالم و چرخنده، که هر دو در یک جهت بچرخند، نیاز دارد.
وقتی آن کس که دانه کنجکاویاش را در دل میپروری، پذیرای تو نیست، دیگر قرار نیست این دانه رشد کند. این دانه را اگر با خودت برداری و منتظر باشی روزی رشد کند و به جایی برسد فقط تو را سنگین میکند. تو را دور میکند. باید این بار را جایی بر زمین گذاشت. اگر پذیرای تو بود آن گاه داستانی آغاز میشود که هنگام عبور از پستیها و بلندیهای این راه بیپایان، شکل میگیرد، بزرگ میشود، و بعد ماجرایی میشود فراتر از دو فرد و در این جهان ثبت میشود.
نتیجه این که باید خود را افشا کرد و خود را از هر چه بار است سبک کرد و بعد با دلی آسوده و شاد از یک ماجرای شیرین، حتی اگر به پایان رسیده باشد، به راه ادامه داد.
آدم باید پرسش خود را بپرسد و اتفاق را رقم بزند. نتیجه آن هرچه که باشد، خواه دلخواه تو باشد و خواه نه، حرکت است و به پیش رفتن است. چیزی که نمیشود پذیرفت و نمیشود بخشید این است که به سکون خو کنی، بوی ماندن بگیری و دل خودت را، با باری که دیگر کشیدن آن در توانت نیست، سنگین کنی.
خود عشق هم حرکت است. حاصل چرخش و رفتن همیشگی است. این چرخش است که نیرو و توان حرکت به انسان میدهد. هر چه دارد شادی است و اگر غم داشت و درد داشت، همان غم و درد روزی به شادی تبدیل خواهد شد. البته یک شرط دارد، این که باید آن را افشا کنی و برای کاشتن دانهاش دنبال یک خاک باشی.
خلاصه این که ما خود را از هر چه بار سبک کردهایم و این دل ما، کشکول همه خاطرات ماست که همیشه در سینه ما میتپد و همیشه با ماست.