بوته خار | امید داشتن به کم‌ارزش‌ترین دستاویزها

پیش‌­نوشت: گاهی نوشتن را با “واژه­‌های تصادفی” تمرین می­‌کنم. درباره یک کلمه، هر چیز به ذهنم می­‌آید می­‌نویسم. کلمات را از بازکردن تصادفی یک کتاب، یا وسط حرف­‌های دیگران پیدا می­‌کنم. به تخیلم اجازه می‌­دهم به هر کجا که می­‌خواهد برود. امروز یکی از این تمرین­‌ها را این‌­جا می‌­نویسم. برای این­ که بتوانم با ترس خودم‌، که احتمالاً برخاسته از غروری پیچیده در لفافه است، مبارزه کنم؛ ترس از قضاوت شدن، ترس از خوب نبودن، ترس از افشا شدن. من مدتی است کمتر می‌خوانم و بیش‌­تر می­‌نویسم. شاید برای این که برای نوشتن بیش‌­تر به تخیل و درونم متکی باشم، یا برای این که کم­‌تر گرفتار بی­‌نقص‌­طلبی باشم. این‌­ها را گفتم که بدانید نوشتن درباره بوته خار و ارتباط دادنش با امید، حاصل آزاد گذاشتن یک تخیل تربیت‌­ناشده است. نه در پی یاد دادن چیزی هستم و نه در پی گُنده­‌گویی! فقط نوشتن را مشق می­‌کنم، و جسارت خوب نبودن را. گاهی خوب نبودن هم جگر می‌خواهد!

بین این همه حرف از امید و آرزو، آهنگ “تک درخت” با صدای “گلپا”ی عزیز را هم گوش کنید!

که هستم من اون تک درختی،
که در کام طوفان نشسته،
همه شاخه‌های وجودش، ز خشم طبیعت شکسته

آهنگ “تک درخت” با صدای استاد “اکبر گلپایگانی”
برای دانلود آهنگ، روی آهنگ راست‌کلیک کنید.

فایده روییدن خار در بیابان چیست؟ برای چریدن حیوانات صحراست؟ یا نگه­‌داشتن خاک از فرسودن؟ یا جلوگیری از روان شدن ریگ­‌های بیابان؟ سوزاندن؟ یا شاید برای آرزو کردن در اوج ناامیدی!

اولین چیزی که در مورد بوته خار به ذهنم می‌­رسد، یک پیرمرد، یا یک مرد میانسال، است که با یک داس یا تبر کوچک و یک جوال یا طناب روی دوشش، به صحرا رفته تا خار بچیند. قدیم‌­ها، زندگی هر چند سخت بود، اما از راه خارکنی هم می‌­گذشت. یعنی می­‌شد یک تبر برداشت، به بیابان رفت، یک پشته خار چید و آورد و فروخت و لقمه نانی تهیه کرد. می­‌خواهم بگویم می‌­شد به یک بوته خار هم امید داشت.

تا به حال به امکان آرزو کردن، در اوج ناامیدی و استیصال فکر کرده‌­اید؟ اصلا آرزو کردن در این مواقع چقدر می‌­تواند اثر داشته باشد؟ به نظر من که زیاد. تصورم از آرزوهای بعید، شبیه این است که خدا تا می­‌گوید بشو، هر چیز می‌­شود، از نبودن به بودن تبدیل می­‌شود. همین طور یک درخواست از اعماق دل، می­‌تواند یک بوته خار را به یک پناه، یک درخت توت یا یک درخت گردو، یا هر چیز دیگر تبدیل کند.

من دوست دارم مثل داستان­‌ها، جادویی و ناممکن فکر کنم. اساساً به امید داشتن تا لحظه مرگ و در سیاه‌ترین شرایط، اعتقاد راسخی دارم! مثلاً تصور می‌کنم، یک روز، یک بوته خار را به تنور یک پیرزن می‌برم، تا هیزم آتش تنورش شود. اما یک روز گرم که سفره بی رنگ و لعابِ نان خشک و دوغ تُرشش پهن است، پیرزنِ تنها آرزو می­‌کند که کاش، یک مشت گردوی تازه در بساط داشت تا نهارش کمی جاندارتر شود. سپس آهی از ته دلش می­‌کشد و خدا را به خاطر این که نانی برای خوردن دارد شکر می­‌کند. اما از بس آرزویش از ته دل برآمده، بوته خار توی تنور، یک مرتبه به یک درخت گردو تبدیل می­‌شود، آن هم با یک عالم گردوهای رسیده!

حتی دوست دارم آرزوی خود بوته خار را هم، در داستان، برآورده کنم! یک روز یک بوته خار که از صحرا و باد و شب­‌های سرد و روزهای گرم خسته شده، به هر جان کندنی، با کمک باد، ریشه­‌هایش را جدا می‌­کند، تا از صحرا به جای دیگر برود. خودش را جمع و گلوله می­‌کند و با باد همراه می­‌شود تا به یک شهر تمیز و پر از آدم می­‌رسد. در شهر راه می‌­افتد تا یک جایی پیدا کند که خودش را بند کند [به هر حال او یک گلوله خار است که با باد می‌­رود، نمی­‌تواند هر جایی بایستد!] بالاخره خسته می­‌شود و در کنار اُرسی­‌های در یک خانه قدیمی از باد جدا می­‌شود. این­جا هم به کمی امیدواری بیش از اندازه نیاز است. چون می‌­خواهم خار را به یک درخت بید مجنون تبدیل کنم که جلوی در یک خانه قدیمی قد کشیده و سایه­‌بانی با صفا برای پیرمردها یا پیرزن­‌هایی است که در بعد از ظهرهای ِبی­حوصله، جلوی در گپ می‌­زنند.

در داستان، هر چیزی ممکن است. اما من از امید، در دنیای واقعی و منظم، و گاهی زمخت و ناامید کننده خودمان، حرف می­‌زنم. در دنیای واقعی، ممکن است از براورده شدن آرزوهایی خیلی دست­‌یافتنی‌­تر از تبدیل شدن خار به درخت گردو هم ناامید شویم. ولی من فکر دیگری دارم. به نظر من می‌­شود در دنیا از امیدها و تلاش‌­های کوچک و ناچیز، اما مداوم و راسخ، آرزوهایی بعیدتر از تبدیل اشیا به یکدیگر، آفرید.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.