پیشنوشت: گاهی نوشتن را با “واژههای تصادفی” تمرین میکنم. درباره یک کلمه، هر چیز به ذهنم میآید مینویسم. کلمات را از بازکردن تصادفی یک کتاب، یا وسط حرفهای دیگران پیدا میکنم. به تخیلم اجازه میدهم به هر کجا که میخواهد برود. امروز یکی از این تمرینها را اینجا مینویسم. برای این که بتوانم با ترس خودم، که احتمالاً برخاسته از غروری پیچیده در لفافه است، مبارزه کنم؛ ترس از قضاوت شدن، ترس از خوب نبودن، ترس از افشا شدن. من مدتی است کمتر میخوانم و بیشتر مینویسم. شاید برای این که برای نوشتن بیشتر به تخیل و درونم متکی باشم، یا برای این که کمتر گرفتار بینقصطلبی باشم. اینها را گفتم که بدانید نوشتن درباره بوته خار و ارتباط دادنش با امید، حاصل آزاد گذاشتن یک تخیل تربیتناشده است. نه در پی یاد دادن چیزی هستم و نه در پی گُندهگویی! فقط نوشتن را مشق میکنم، و جسارت خوب نبودن را. گاهی خوب نبودن هم جگر میخواهد!
بین این همه حرف از امید و آرزو، آهنگ “تک درخت” با صدای “گلپا”ی عزیز را هم گوش کنید!
که هستم من اون تک درختی،
که در کام طوفان نشسته،
همه شاخههای وجودش، ز خشم طبیعت شکسته
فایده روییدن خار در بیابان چیست؟ برای چریدن حیوانات صحراست؟ یا نگهداشتن خاک از فرسودن؟ یا جلوگیری از روان شدن ریگهای بیابان؟ سوزاندن؟ یا شاید برای آرزو کردن در اوج ناامیدی!
اولین چیزی که در مورد بوته خار به ذهنم میرسد، یک پیرمرد، یا یک مرد میانسال، است که با یک داس یا تبر کوچک و یک جوال یا طناب روی دوشش، به صحرا رفته تا خار بچیند. قدیمها، زندگی هر چند سخت بود، اما از راه خارکنی هم میگذشت. یعنی میشد یک تبر برداشت، به بیابان رفت، یک پشته خار چید و آورد و فروخت و لقمه نانی تهیه کرد. میخواهم بگویم میشد به یک بوته خار هم امید داشت.
تا به حال به امکان آرزو کردن، در اوج ناامیدی و استیصال فکر کردهاید؟ اصلا آرزو کردن در این مواقع چقدر میتواند اثر داشته باشد؟ به نظر من که زیاد. تصورم از آرزوهای بعید، شبیه این است که خدا تا میگوید بشو، هر چیز میشود، از نبودن به بودن تبدیل میشود. همین طور یک درخواست از اعماق دل، میتواند یک بوته خار را به یک پناه، یک درخت توت یا یک درخت گردو، یا هر چیز دیگر تبدیل کند.
من دوست دارم مثل داستانها، جادویی و ناممکن فکر کنم. اساساً به امید داشتن تا لحظه مرگ و در سیاهترین شرایط، اعتقاد راسخی دارم! مثلاً تصور میکنم، یک روز، یک بوته خار را به تنور یک پیرزن میبرم، تا هیزم آتش تنورش شود. اما یک روز گرم که سفره بی رنگ و لعابِ نان خشک و دوغ تُرشش پهن است، پیرزنِ تنها آرزو میکند که کاش، یک مشت گردوی تازه در بساط داشت تا نهارش کمی جاندارتر شود. سپس آهی از ته دلش میکشد و خدا را به خاطر این که نانی برای خوردن دارد شکر میکند. اما از بس آرزویش از ته دل برآمده، بوته خار توی تنور، یک مرتبه به یک درخت گردو تبدیل میشود، آن هم با یک عالم گردوهای رسیده!
حتی دوست دارم آرزوی خود بوته خار را هم، در داستان، برآورده کنم! یک روز یک بوته خار که از صحرا و باد و شبهای سرد و روزهای گرم خسته شده، به هر جان کندنی، با کمک باد، ریشههایش را جدا میکند، تا از صحرا به جای دیگر برود. خودش را جمع و گلوله میکند و با باد همراه میشود تا به یک شهر تمیز و پر از آدم میرسد. در شهر راه میافتد تا یک جایی پیدا کند که خودش را بند کند [به هر حال او یک گلوله خار است که با باد میرود، نمیتواند هر جایی بایستد!] بالاخره خسته میشود و در کنار اُرسیهای در یک خانه قدیمی از باد جدا میشود. اینجا هم به کمی امیدواری بیش از اندازه نیاز است. چون میخواهم خار را به یک درخت بید مجنون تبدیل کنم که جلوی در یک خانه قدیمی قد کشیده و سایهبانی با صفا برای پیرمردها یا پیرزنهایی است که در بعد از ظهرهای ِبیحوصله، جلوی در گپ میزنند.
در داستان، هر چیزی ممکن است. اما من از امید، در دنیای واقعی و منظم، و گاهی زمخت و ناامید کننده خودمان، حرف میزنم. در دنیای واقعی، ممکن است از براورده شدن آرزوهایی خیلی دستیافتنیتر از تبدیل شدن خار به درخت گردو هم ناامید شویم. ولی من فکر دیگری دارم. به نظر من میشود در دنیا از امیدها و تلاشهای کوچک و ناچیز، اما مداوم و راسخ، آرزوهایی بعیدتر از تبدیل اشیا به یکدیگر، آفرید.