این نوشته در حال تکمیل است…
امروز کتاب “بادبادکباز” را، وقتی که پشمهای بالشم را ریخته بودم بیرون و داشتم با دست، مثلاً حلاجیشان میکردم، یک نفس گوش دادم.
تا انتهای داستان خیالم این بود که ماجرا فقط ماجرای دو تا دوست است که یکی قربانی طبقه اجتماعی نامقبولش میشود و آن دیگری با وجود علاقه و وابستگی از طبقه خودش بیرون نمیرود تا دوستش را نجات بدهد.
اما اخر داستان ورق برگشت. یک مرد قدرتمند جوانمرد حاصل گناهش را، یا شاید هم عشق گناهآلودش را، برای پنهان کردن جرم سنگین خودش به دامن یک طبقه اجتماعی دیگر انداخته و حتی او را رها کرده و به کشور دیگری رفته و همه عمر به فرزندش دورغ گفته و در تمام طول بیماریاش هم، که مطمئن بوده به زودی میمیرد درباره رازش به پسرش چیزی نمیگوید.
میشود باور کرد؟
به نظرم خفتهترین وجدانها هم نمیتوانند پارهای از حقیقت خودشان را، آن هم پارهای به این بزرگی، تا آخر عمر پنهان کنند و دور نگهدارند، چه برسد به طوفان!
به شدت خستهام و دیگر جانی برای نوشتن ندارم.
در فرصتی دیگر بیشتر خواهم نوشت.