مدتی است که هر روز عصر یک ساعت در کوچهخیابانهای اطراف پیادهروی میکنم. چند شب پیش در حین قدم زدن در خیابان عباسآباد داشتم به این فکر میکردم که چقدر این کوچه مرا به یاد محلهخودمان میاندازد و چه شد که خانه ما آنجاست و اینجا نیست؟
همینطور که برای خودم فکر میکردم، به تصمیمات پدربزرگها رسیدم. بعد به این نتیجه رسیدم که گاهی ما چندان از نتایج تصمیماتمان آگاهی نداریم. گاهی چیزهایی رخ میدهد که اصلاً در حیطه دانش و توان پیشبینی ما نیستند و ما نمیدانیم که یک حرکت کوچک چقدر در آینده ما و فرزندان ما تغییر ایجاد خواهد کرد. تغییر از نوع خوب یا بد.
مثلا من یک تکه زمین میخرم، پس فردا تقی به توقی میخورد و قیمتش رشد میکند و من میشوم یک میلیاردر بیپول! من چه میدانستم چنین خواهد شد؟ حالا آیا باید شرافتی بیشتر از آن چه دیروز در خود حس میکردم حس کنم؟
ما با توجه به اینکه پدربزرگهایمان تصمیم گرفتهاند کجا زندگی کنند در زندگی کمی بهرهمندتر شدهایم یا کمی محرومتر. مثلا اگر پدربزرگ من در جوانی به جای این که نزدیک پدرش خانه بسازد، در خیابان عباس آباد خانه میساخت، در سرنوشت ما چه تفاوتی ایجاد میشد؟ البته نمیگویم که لزوماً بهتر میشد.
جالب است که تصمیمات اجداد ما، چقدر روی زندگی ما تاثیر میگذارند.
در این فکرها این پرسش به ذهنم آمد که چرا در زمانهای قدیم، برخی در جاهای خوشآبوهواتر و غنیتر کره زمین ساکن شدند؟ چرا برخی از سکونتگاههای انسانها تبدیل به شهر و تمدنهای بزرگ شد و برخی به همان شکل بدوی باقی ماند و تغییر چندانی نکرد؟
دقت کنید که من نام این تغییر را لزوماً پیشرفت یا توسعه نمیگذارم. چه بسا که در بیشتر شهرهای ما بدتوسعهیافتگی اتفاق افتاده است. منظورم این است که چه شد که مثلاً یزد در وسط کویر به تمدن تبدیل شده، یا اصفهان، به یک شهر زیبا؟ یک شهر با مظاهر متعددِ هنر و فرهنگ و تمدن. اما شهرها و روستاهای بسیاری هستند که همان امکانات طبیعی را داشتهاند و این اتفاق برایشان نیفتاده است.
فکر میکنم تا حدودی سوالم گنگ است و موضوعاتی را در بر دارد که من نمیتوانم روشنشان کنم. در حقیقت فکر میکنم که این تحولات پیچیدهتر از این است که من خیال میکنم. آنچه که در ابتدا به ذهن من آمد نسبت به شکلگیری تمدن و شهرهای بزرگ، مسئله جزئیتری بود.
درباره شیوه زندگی اجدادمان هم گاهی احساس خوب یا بدی داریم. مثلاً من چه گناهی کردهام که پدربزرگم اهل مهاجرت نبوده؟ یا مثلا پدرم با دختر داییاش ازدواج کرده و یک خلوچل مثل من پدید آمده!؟ بچه های من چه زندگیای خواهند داشت، اگر من در جای خود بمانم و هیچ جا نروم و هیچ چیز یاد نگیرم و پس فردا هیچ چیز نداشته باشم که به آنها یاد بدهم؟ یا هیچ افتخاری نداشته باشم که به آنها منتقل کنم؟
اصلا یک سوال، آیا ما مسئول این هستیم کاری کنیم که بچهها و نوههای ما به خودشان یا ما افتخار کنند؟ یا نوهها ما مسئول زندگی خودشان هستند و نباید به گذشته پرافتخار یا ملامتبار ما تکیه کنند و وصل باشند؟ آیا آدمها باید فرهنگشان تغییر کند و به موقعیت و ثروت پدرانشان افتخار نکنند و پز دستاوردهای خودشان را بدهند؟
اصلا آیا افتخار کردن چیز بدی است؟ چون یکی از مسائلی که من به کلی با آن مشکل دارم “افتخار”، “فخر” و “مباهات” است.
به نظر من هیچ چیز قابل فخری برای یک انسان وجود ندارد. مثلاً آیا من باید به این افتخار کنم که ایرانی هستم؟ به عقیدهام افتخار کنم؟ به دانشگاهی که در آن درس خواندهام افتخار کنم؟ به این افتخار کنم که یک وبلاگ دارم و در آن مینویسم؟ به سر و شکلم افتخار کنم یا از آن شرمنده باشم؟
باز اینجا شاید بگویید که نباید به ویژگیهایی که در ایجادشان نقشی نداشتهایم افتخار کنیم. من میگویم که ما حتی به چیزهای اکتسابی هم نمیتوانیم افتخار کنیم. من در دانشگاه تهران درس خواندهام. هزارویک نکته، حرکت و تصمیم باعث شده که من بتوانم یکی از دانش آموختگان این دانشگاه باشم. هوش خدادای، معلم خوب، خانه مناسب درس خواندن، محیط انگیزاننده، بازخوردهای خوب و اعتماد به نفسی که از واکنشهای همکلاسیها و معلمان میگرفتم، اینکه پدرم به من اجازه داد به یک شهر دیگر بروم، حمایت مادی پدرم، اینکه من طوری بار آمده بودم که شجاع باشم و بتوانم تنها زندگی کنم، اینکه در کشوری زندگی میکردم که در آن دختران را در مدرسه با مسلسل بمباران و سوراخ سوراخ نمیکردند، اینکه قبل از من سالها دخترها برای دانشگاه رفتن و زندگی در شهر دیگر جنگیده بودند و … الخ. آنقدر دلیل وجود دارد که من نقشی در آن ندارم که حد و حساب ندارد. من میگویم که وقتی هیچ چیز این جهان، هیچ چیز این جهان، از ما نیست و وقتی بمیریم، حتی همین بدنمان را از ما خواهند گرفت، پس دقیقا باید به چه چیزی افتخار کنیم؟
چه دلیلی برای افتخار کردن وجود دارد؟ پس ما آدمها به چه انگیزهای باید تلاش کنیم؟
برای بهبود جامعهمان؟ برای وطنمان؟
بگذارید بگویم که من تازگیها به وطن هم اعتقادی ندارم!
واین آغاز بحثی دیگر است.