پیشاپیش بگویم که این نوشته را بدون اینکه چندان به نوشتن آن فکر کرده باشم مینویسم. بیمقدمه تصمیم گرفتم بنویسم و ناخودآگاه به این سمت کشیده شدم. همیشه آنچه به زنان مربوط است جزء دغدغهها و دردهای من بوده؛ این که زنان چگونه زندگی میکنند، چگونه با علایق و استعدادهای خودشان برخورد میکنند، چگونه تسلیم جوامع خود میشوند، چگونه با جوامع خود میجنگند و هزاران مسئله دیگر که زنان دنیا با آن درگیر هستند.
اما بیش از هر چیزی ساختن زنان با ناملایمات جامعهشان مرا آزار میدهد. گاهی آرزوی مرد بودن، فرار از زنانگی و به قالب مردان درامدن بزرگترین مبارزه یک زن میشود و این بار، فاجعه دردناکتر است.
چرا ما زنان نمیآموزیم که ابتدا یک انسان هستیم و سپس یک زن؟ و چرا به ما نمیآموزند که ابتدا به نهایت و پایان راه انسانیتمان فکر کنیم و به سمت آن حرکت کنیم و سپس نقشهای جنسیتی خود را در قالب اهداف انسانیمان پیاده کنیم؟
چرا ما در هر عصری، هرچند روشن و پرهیاهو، و پر از صداها و رنگهای زنانه، باز در دورترین و کمرنگترین حاشیه مسائل انسانی پا میخوریم و له میشویم؟