ابهامات، پرسشها و ترسهای زیادی در مورد پیری برایم پیشآمده؛ مثلاً این که چرا وقتی کسی پیر میشود این همه از مرگ میترسد؟ چرا این همه حسرت جوانیاش را میخورد؟
یک مسئله دیگر این است که هر چه سنمان بیشتر میشود، بیشتر از گذشت زمان میترسیم و جالب است که در عین حال هر چه پیرتر میشویم زمان هم در نظرمان سریعتر میگذرد. یادم میآید وقتی بچه بودم سالها این همه سریع نمیگذشتند! اما حالا تا سرمان را برمیگردانیم وسط سال شده، تا میآید عادت کنیم که بالای سربرگها تاریخ سال را درست بنویسیم نزدیک آخر سال است و از دو ماه مانده به آخر سال هم که همه در تکاپو برای آماده شدن برای تعطیلات نوروز و سال جدید هستیم. یک سال قدر یک ماه شده، اصلا تو بگو در حد یک هفته.
هرچه پیرتر میشویم گذر زمان ترسناکتر است. مخصوصاً اگر نتوانسته باشیم به همه یا حداقل بخشی از آرزوها و خواستههایمان برسیم. به مرور احساس سرخوردگی میکنیم. احساس میکنیم حالا که به این جا رسیدهایم و کاری نکردهایم دیگر برای شروع کردن دیر است؛ برای به دست آوردن. حتی کسانی که قضا و قدری هستند و کمتر به تلاشهای مادی در دنیا عقیده دارند، میگویند دیگر از من گذشته، میخواهم چکار؟
اما برای من جالب است، همینهایی که در سن چهل پنجاه سالگی دست از همه چیز میشویند و دیگر جریان رشد کردن و یادگرفتن و حتی کار کردن را متوقف میکنند، تا هشتادنود سالگی همینطور بیثمر ادامه میدهند. از خودشان نمیپرسند خوب من که به هر حال به این سن میرسیدم اشکالش چه بود که دنبال چیزهای بیشتری میرفتم؟ کار بهتری میکردم؟ یک چیز جدید یاد میگرفتم؟ یک تحولی در زندگیام ایجاد میکردم؟ یک کار نیک که با بیکار نشستن و منتظر مرگ بودن تفاوت داشته باشد.
آنهایی که آن طرف را قبول ندارند و دنیایی فکر میکنند انگیزهشان برای کار کردن و رشد کردن میتواند بیشتر به دست آوردن و لذت و خوشی بیشتر باشد. عجیب آنهایی هستند که به آن طرف عقیده دارند و باید دلایل قوی برای سرزنده بود و تلاش کردن و کار کردن و یاد گرفتن داشته باشند.
من این روزها این طور فکر میکنم که آدمیزاد باید تا بیستسالگی آموزشهای پایه را ببیند. راه و روشش را پیدا کند. تا سیسالگی پایههای زندگیاش را بگذارد، وضعیتش را به حالتی برساند که بشود گفت چکاره است، اهداف زندگیاش مشخص شده باشد، راه و مسلکش مشخص شده باشد. تا چهل سالگی اندیشههایش را ورز بدهد، تواناییهای مختص خودش را کامل کند، روی ظرفیتها و ویژگیهای خودش کار کنم، خودش را بسازد، اخلاقش و اصول و ملکات ذهنی و رفتاریاش را شکل بدهد.
از چهل سالگی به بعد تازه وقت آن است که آدم شروع کند به اثر گذاشتن در جهان هستی. مأموریتش را انجام دهد و تکمیل کند. تا هر وقت زنده بود، روی مأموریتش کار کند و آن را پیش ببرد و به این فکر باشد که آن چه را میداند و جمع کرده به کسی دیگر منتقل کند تا بعد از او دیگران بتوانند ادامه بدهند. میخواهد تا پنجاه سالگی زنده باشد یا دویست سالگی . باقیاش تفاوتی ندارد، جز این که هر سال دانش و تجربه او بیشتر میشود و هرروز به آن رسالت و مأموریتی که دارد بهتر رسیدگی میکند.
به نظر من در فرهنگ ما، دورههای عمر را برای ما درست تعریف نکردهاند. در فرهنگ ما زندگی، به به چند دوره اصلی تقسیم میشود؛ دوره کودکی، که هرکس بسته به شرایط مالی و فرهنگی خانوادهاش به طرز متفاوتی این دوران را میگذراند. دوره بعد دوره درس خواندن و آماده شدن برای یافتن شغل و رفتن به دانشگاه است. دوره بعدی دوره دانشگاه و یافتن همسر یا یافتن شغل و سربازی است، که از بیست تا سی، بسته به فرهنگ خانواده و وضعیت مالی و تعدادی از عوامل دیگر، متفاوت است. دوره بعدی دوره بچهدار شدن و بعدش هم به پای بچهها سوختن است! پدرها پول درمیآورند برای خانواده، مادرها هم خانهنشین میشوند برای خانواده.
حتی سر سوزنی قصد پایین آوردن تقدس و جایگاه والای پدر و مادر را ندارم. اما سوال اساسیام این است، پس بعد از چهل سالگی یک آدم چه میشود؟ رسالتش، استعدادهایش، هویتش، میل به جاودانگیاش؟ پس خودش چه میشود؟
اگر قرار است بچههای این پدر و مادر هم همین رویه را تکرار کنند پس بشر به کجا میرود؟ پس نقش این همه استعدادی که ناگهان در سی سالگی متوقف میشوند و دیگر بازده چندانی ندارند چه میشود؟ اگر همه این ظرفیتها آزاد شده بودند و هر کس نقش خود را بعد از چهلسالگی ایفا میکرد، ما امروز کجا بودیم؟
به نظر من نه تنها فرسنگها، بلکه اندازه طول کهکشان راه شیری از تمدن امروز جلوتر بودیم. به نظرم خارق العاده بودیم. اما نشدیم. همه ما به طرز غیرمنتظرهای بعد از سی سالگی متوقف میشویم. میشویم لَـلِه ههای یک آدم دیگر، که او هم در نهایت میشود لـله آدمهای دیگر.
باید برای برنامهریزی عمر آدمهای آینده فکری کرد. فهمیدن این که باید در عمرمان چه کارهایی کنیم چیزی است که باید از کودکی بیاموزیم.
2 دیدگاه روشن چهلسالگی
پینگبک: من بچه اوج پاییزم! | به مناسبت روز تولدم – نوشتن و کوچیدن ()
پینگبک: نوشتن و کوچیدن ()