از وقتی یادم هست در خانه گل و گیاه داشتیم؛ البته شاید در خانه هر کسی حداقل یک گلدان گل طبیعی وجود داشته باشد. مادرم به آنها رسیدگی میکرد؛ آبشان میداد، تکثیرشان میکرد، گلدانشان را عوض میکرد، محلول براق کننده به برگهایشان میپاشید و گاهی گلها و گلخانه را میشست. پیش میآمد من هم در این کار کمکی کنم، گلدانها را جابجا کنم، گاهی گلها را آب بدهم یا حتی گلخانه را بشویم، اما این طور نبود که در قید گلها باشم؛ یعنی نگرانشان باشم و ازشان مراقبت کنم. تا یک سال پیش، برای داشتن یک گلدان هم، اقدامی نکردم.
اما سال گذشته یک نقطه خیلی ظریف و کوچک در من تغییر کرد، یا شاید مثل روزنهای در من روشن شد؛ من برای اولین بار تلاش کردم که از یک گیاه مراقبت کنم؛ یعنی مسئولش باشم.
اوایل تابستان سال پیش، من بعد از یک سفر دلچسب و آموزنده، به یک فضای نو وارد شدم، به یک دفتر کار جدید. یکی از بچههای اینجا، سلیقه به خرج داده بود و شیشههایی با شاخههای گیاه “پتوس”* به دیوارهای دفتر آویزان کرده بود. در واقع پتوس را در آب نگه میداشت. این فضا به چشم من زنده بود. روح داشت. یک روز یک شاخه از پتوسها را برداشتم و در یک شیشه کوچک روی میزم گذاشتم. همان شاخه کوچک فضا را دگرگون کرد. همانطور که به خاطر کارم هر روز مسیری طولانی را تا اینجا میآمدم، این شاخه هم برایم مهم بود. من میآمدم تا رشد کنم و شاخه سبز پتوس من هم هر روز رشد میکرد. آنهایی که از گل و گیاه مراقبت میکنند میدانند که باز شدن یک برگ جدید روی یک گیاه چه حسی دارد. انگار دنیا تغییر کرده، انگار یک معجزه رخ داده است.
از سال پیش تا امروز دفتر ما تغییرات زیادی داشته، مثلاً اینکه گلدانهای آن به نزدیک ۳۰ تا رسیده. من هم نسبتم با گیاهان عوض شده. دیگر این طور نیست که فقط از دیدنشان ذوق کنم، از وجودشان لذت ببرم، برگها را توی دفتر و کتابم خشک کنم یا پشت گارد موبایلم، به یادگار، برگی از یک درخت زیبا، که روزی در یک خیابان دیدم نگه دارم! حالا، روزهایی که نمیآیم دفتر، دلم برای گلهایم شور میزند. به جز این، در ارتباطم با گیاهان، گهگاهی نکتههایی به ذهنم رسیده که حالم را خوب کرده است. در زمینه نگهداری از گیاهان تجربههایی همراه با شکست و موفقیت داشتهام که غیر از یادگرفتن راهوچاه کار، درسهای کوچکی به من دادهاند.
اولین باری که گلدان یکی از گیاهان را عوض کردم، گیاه بیحال شد و شاخههایش پهن شد اطراف گلدان، بعد از مدتی چندتا از برگهایش پژمرد و زرد شد و مجبور شدم چندتا از شاخههایش را بچینم، دو تا شاخه را هم از گیاه اصلی جدا کرده بودم و در آب گذاشته بودم که ریشه بدهد و بکارم، اما مدت زیادی گذشته بود و ریشه نمیزدند. نه رشد میکردند، نه پژمرده بودند و نه ریشه میدادند. گیاه اصلی هم که روزهای اول آن حال و روز را داشت.
آن تجربه، ترکیبی از احساس ناامیدی و ناتوانی بود. چندان کشنده نبود اما با خودم فکر میکردم که با یک حرکت اشتباه زندگی یک موجود زنده را نابود کردهام. آن اعتماد به نفسی که قبلاً داشتم به سرعت از بین رفت. افتاده بودم به حالت خوف و رجا، که ایا آخرش این گیاه پا میگیرد یا نه؟ با خودم میگفتم ایکاش دست به گلدانش نمیزدم و صبر میکردم تا کمی اخلاقش دستم بیاید؛ یعنی بدانم در چه شرایطی حالش خوب است؛ آبیاری کم یا زیاد؟ نور کم یا زیاد؟ اما با وجود همه این کشمکشها امیدوار بودم. درباره تکثیر گیاهان خوانده بودم که بیحالی و از دست دادن چند برگ در روزهای اول طبیعی است. چند روز گذشت و گیاه دوباره جان گرفت. روز به روز بهتر شد و برگهای نو باز کرد. حالا یک گیاه پربرگ و شاخه است.
همیشه همینطور است، در قدمهای اول شکنندهایم. در اولین شکستها اولین وسوسه این است که کار را رها کنیم، اما کسی چه میداند؟ شاید با یادگرفتن چند نکته به ظاهر پیشپاافتاده در تلاش دوم موفق شویم. گاهی هم کار از کار گذشته و وقتی متوجه مشکل میشویم که شکستمان حتمی است.
چند گیاه را تا امروز خشکاندهام! حتی یکی از گیاهانم را پیش متخصص هم بردم، یکی دو محلول دارویی داد و گفت اگر ریشه سالم باشد میشود نجاتش داد، و گرنه کارش تمام است! و همان هم شد، قارچ به ریشههایش هم رسیده بود و خلاص! داستان این بود که من دقیق نمیدانستم که گیاه چقدر آب میخواهد، چقدر به نوز نیاز دارد، علائم بیماریاش چیست؟ در صورت کمآبی و پرآبی چه بلایی سرش میآید؟ دربارهاش خوانده بودم، اما نتوانسته بودم شرایط خوبی برایش فراهم کنم. نتیجه این شد که گیاه بیچاره، در اثر آبیاری زیاد به قارچ مبتلا شد و آهستهآهسته خشک شد و بعد هم از بین رفت. حتی تا مدت زیادی ریشهاش را به امید اینکه گیاه احیا شود با قارچکش و کودهای تقویتی آبیاری میکردم. اما نشد. جدیجدی آزالیای ما مرده بود.
بعد از آن بلایی که سر گیاه نازنین آوردم، اسم تکتک گیاهانی را که در دفتر داشتیم پیدا کردم و یادگرفتم، دربارهشان خواندم و هرچند کم و ابتدایی، یاد گرفتم که هرکدام چه نیازی دارند و چطور باید نگهداری شوند. بعضی از آنها را تکثیر کردم. چند قلمه از چند گیاه جدید از جای دیگر آوردم و کاشتم. حالا بعد از چند ماه مثل روزهای اول از دیدن یک برگ پژمرده مضطرب نمیشوم.
در یک تجربه دیگر توانستم یک گیاه را که فقط ریشه داشت و نه شاخه و برگ، نجات بدهم. یک گیاه پتوس بود که مدتها آب نخورده بود و شاخههایش پژمرده بود، شاخهها را جدا کردم که قلمه بزنم. قصد داشتم گلدانش را هم کنار زبالهها بگذارم اما گفتم شاید ریشههایش سالم باشد. با امیدی بسیار کمرنگ گلدان را آب دادم، یک آبیاری حسابی! بعد از آن هم یکی دو نوبت آبیاری کردم. چند روز بعد دیدم که چند شاخه تازه از بیخ همان شاخههایی که بریده بودم بیرون زده است. فهمیدم که سالم بودن ریشهها از هر چیزی مهمتر است.
وقتی به گیاهان رسیدگی میکنم انگار اینها به زندگی پیوندم میزنند، حتی اگر دیگر پیوندی باقی نمانده باشد. روزهایی پیش آمده که آنقدر توان روحی و جسمی در خودم نمیدیدم که به دفتر بیایم، ولی به خاطر گلها و نگرانی از خراب شدنشان آمدهام. مدت زیادی است وقتی به دفتر میرسم، کیفم را گذاشته و نگذاشته، سراغ گلها میروم تا ببینم حالشان چطور است. تکتکشان را نگاه میکنم، به برگهایشان، ساقهشان، خاکشان، برگهای نورسشان. از دیدن برگهای ترد و تازه گلها کیف میکنم. رشد و سلامت که را در گیاهان میبینم انگار به همه جهان امیدوار میشوم. احساس میکنم جوانه زدن، تکثیر و رشد هر گیاه ایجاد تغییری در جهان است.
چرا که نباشد؟ همچنان که یک شاخه پتوس مرا تغییر داد، دست کم شوقی را در دل من زنده کرد، جهان را نیز با نظمی پیوسته از نوشدنها، دگرگون خواهد کرد.
*پتوس: گیاهی با شاخههای رونده است که رشد طولی زیادی دارد. برای اطلاع بیشتر این صفحه را بخوانید.