نان، داستانی از تقسیم کار اجتماعی

طبقه پایین ساختمان ما یک نوانوایی بزرگ هست. از این نانوایی های مدرن صنعتی است که انواع نان و شیرینی در قفسه های فروشگاهش پیدا می شود. اوایل صبح و ظهر و شب، بوی نان همه محله را برمی دارد. صبح ها، کاسب های محل، سنگک و بربری و تافتون به دست، به سمت مغازه های خود روان می شوند.
یادم هست بچه که بودم خریدن نان جزو وظایف من و برادرم بود. همه همسایه های ما هم نان روزانه شان را از نانوایی می خریدند، اما هنوز بودند کسانی که در خانه شان نان می پختند. هر چه بود ما شهرستانی بودیم و گهگاهی از همسایه ای یا فامیلی مهربان، “نان خانگی” به دستمان می رسید و مزه اش تا مدت ها باعث می شد از طعم نان نانوایی محل گله و شکایت کنیم! هوس کردیم تنور گازی بخریم و در خانه نان بپزیم. ما که بچه بودیم و از زحمت نان پختن، گردی به ما نمی نشست استقبال کردیم. تازه گاهی می توانستیم از ایستادن در صف نانوایی هم معاف شویم. یادم است خیلی سال پیش مادرم گاهی همت می کرد و یک تغار بزرگ خمیر درست می کرد و نان می پخت. هوس پختن نان در خانه ما نماند و به منزل عمو هم که آپارتمان نشین بود سرایت کرد. آنها هم گاهی در تراس خانه شان نان می پختند. این برنامه در خانه ما همیشگی نبود. مثل پختن پیتزا و کیک که آدم گاهی هوس می کند هنری به خرج بدهد، خانواده ما هم به نان پختن به چشم تفریح نگاه می کرد؛ تفریحی که زحمتش را مادرم می کشید و من وقتی بزرگ تر شدم سهم بیشتری از این زحمت به عهده گرفتم. شاید این مراسمِ گاه به گاه، بیش از پنج شش سال طول نکشید. چهارده سالم بود که بساط نان پختن در خانه ما به کلی برچیده شد. مادربزرگم حتی درست کردن تنور گلی را هم بلد بود. اما تنورهای گلی روستایی دیگر به سن ما قد نمی داد. خانه پدربزرگم دو بخش داشت، یک اتاق بزرگ که پایین بود و درش به حیاط باز می شد و یک بخش دیگر که با هفت هشت پله به آن می رسیدیم. چهار اتاق و یک راهرو منتهی به در ورودی دوم خانه داشت و روی “طاق”، که طویله گاو و گوسفند بود، ساخته شده بود. خانه خیلی قدیمی تر از آن بود که ما حتی گاو و گوسفندی در آن دیده باشیم. گویی سال ها قبل از به دنیا آمدن ما، حتی طاق هم کارایی خود را از دست داده بود. گرچه بیشتر مردم روستا هنوز حیوان نگه می داشتند.
جلوی اتاق پایینی یک ایوان بود که تنوری زمینی با یک هواکش در آن ساخته بودند، سال ها بود که بی استفاده مانده بود و من هرگز ندیدم که از آن استفاده ای بشود. حتی مادربزرگ من هم دیگر در خانه نان نمی پخت. اوکه همه زندگی اش فرش بافته بود، نان پخته بود، آتش کرسی انداخته بود و مثل همه زنان روستایی از گرگ و میش تا غروب زحمت کشیده بود هیچ کدام از کارهایی را که نشانه هایش در خانه به جا مانده بود انجام نمی داد.
اکنون کارهایی که روزی زنان روستا خودشان انجام می دادند به مردمی سپرده شده بود که کارشان از صبح تا شام همان بود! نان پختن! پس زنان روستا چه می کردند؟ زنان روستا پا به سن گذاشته بودند، دختران را به مدرسه می فرستادند و دیگر کمک دستی نداشتند تا همه کارها را خودشان در خانه انجام بدهند. نسل جدید دختران روستا می رفتند تا نقش های اجتماعی متفاوتی با مادران خود ایفا کنند.
نمی دانم نانوایی ها چه زمانی به وجود آمدند؟ من نان پختن را روایتی از “تقسیم کار اجتماعی” می دانم. نوانوایی بی شک زمانی به وجود آمده است که زنان وظیفه ای دیگر در خانواده یا اجتماع به عهده گرفتند. کمی قدیم تر از به وجود آمدن نانوایی در روستای پدری ما آسیاب های گندم و جو کار آسیاب کردن غلات را انجام می دادند. در زبان خودشان به آسیاب “دَگِرمان” می گفتند و به آسیابان “دگرمانچی”. نمی دانم اولین بار که دولت به مردم آرد دولتی فروخت کی بود؟ اما بچه که بودم برایم سوال برانگیز بود که کشاورزهای شهرستان ما گندم می کارند، بعد یا آرد دولتی می خرند و در خانه نان می پزند یا اینکه نان آماده را از نانوایی می خرند. حتی جالب تر اینکه همه گندم هایشان را به دولت می فروختند و در فصولی که پولی در بساط کشاورزها نبود، تا هفته ها مجبور می شدند از نوانوایی نان نسیه بگیرند. من این روایت ها را از پدرم می شنیدم که بعضی دوستانش کشاورز بودند. هیچ وقت برای این وضع توضیحی پیدا نکردم تا اینکه به عبارت تقسیم کار اجتماعی رسیدم. در سیستم تقسیم کار اجتماعی کشاورزان، هم تولید کننده بودند و هم مصرف کننده، اما این بار نه با نیت اینکه خود بکارند و بخورند. این نسل می کاشتند تا بفروشند. آن نانی که می خریدند محصولی دیگر بود که کسی دیگر وظیفه تولید آن را بر عهده داشت. همه چیز پیچیده تر شده بود. کشاورزی معیشتی برافتاده بود و کشاورزی صنعتی و تجاری جایگزین شده بود. امروز شدت این برون سپاری و تقسیم کار بیشتر هم شده است. آن داستان کلیشه ای زندگی در روستا را رها کنید که صبح با صدای مرغ و خروس بیدار می شوید و شیر و پنیر و کره محلی می خورید، با نان داغ تازه از تنور درآمده! شاید باورتان نشود، اما بعضی از روستاهای ما حتی نان روزانه خود را از شهر می خرند! خوب یا بد این ماجرا را من تعیین نمی کنم. هر چه هست می دانم که باید برای سرعت بی سابقه تهی شدن هویت روستایی فکری کرد. هویت روستایی لزوماً کره و نان و پنیر نیست. روستاها برای خودشان زیست بوم متفاوتی دارند که ریشه های فرهنگ ما هستند. اینها مثل معادن کانی، ارزشمند هستند و امروز به طور شگفت انگیزی خالی از مفهوم می شوند.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.