همه ما لحظههای سردرگمی را تجربه کردهایم. لحظههایی را چشیدهایم که از سراسر گذشته پشیمان بودهایم و به آینده امید روشنی نداشتهایم. من هم طعم این لحظهها را چشیدهام. گرچه هیچ وقت نه از همه گذشته پشیمان بودم و نه کاملاً ناامید نسبت به آینده. فقط فشار خرد کننده نااطمینانی، به هرچه که تاکنون بوده و هرچه که در آینده خواهد بود، باعث میشد به هر چیزی تردید داشته باشم.
در زندگی لحظههایی هست که در آن از هیچ چیز مطمئن نیستی، هیچ چیز غیر از این که در این لحظه وجود داری و کسی کنار تو راه میرود. حتی نمیدانی که به سمت چه مقصدی حرکت میکنی. فقط میدانی که در این لحظه در حال قدم برداشتن هستی.
دیشب، یک پیادهروی نسبتاً طولانی با یک از دوستانم داشتم. بی مقصد هفدههزار قدم راه رفتیم. حرف زدیم. شیرینی خریدیم و در حال راه رفتن خوردیم. شاید این راه رفتن یک اتفاق معمولی باشد که نشود خاطرهاش را برای هیچ کسی تعریف کرد، غیر از همانی که با او راه رفتهام.
بعضی از خاطرهها فقط برای خودت معنیدارند، مثل بعضی از رویاها که فقط برای تو معنیدارند، مثل بعضی از دردها، مثل بعضی از دغدغهها، مثل همین لحظههای اضطراب و سرگردانی.
بعضی لذتها هم مخصوص خود آدمند، نمیشود برای کسی توضیحشان داد و نمیشود کسی را در آن شریک کرد. مثل همین لذت پیادهروی طولانی، مثل لذت خستگی بعد از این راه رفتن، مثل پادرد لذتبخش بعد از چند ساعت قدم برداشتن.
این لذتها و احساس را فقط میتوان به کسی فهماند که خودش هم اینها را درک کرده باشد و لذت آن را چشیده باشد، کسی که مثل خودم عاشق راه رفتن باشد، کسی که مثل خودم وقتی از شیشه اتوبوس بیرون را تماشا میکند و خاک بیابان کنار جاده را میبیند، حسرت راه رفتن در دشتِ گسترده بین کوهها، دلش را پر کند.
من این حسرت را فقط به خودم میتوانم بگویم. چون این حسرت را نمیشود برای کسی شرح داد. آدم خودش باید بعضی حسرتها را، آرزوها را، رویاها را چشیده باشد، خواسته باشد، بافته باشد.
یکی از آرزوهای من این است، که یک جاده طولانی را، که به اندازه هزاران کیلومتر بلند است، بین دشت و کوه و جنگل، با همین دو پای خودم طی کنم.