نگرانی از گذشت سریع زمان، برای انسانِ در حالِ گذر از دهههای سوم و چهارم زندگی، طبیعی است. با تصور لحظه فرارسیدن مرگ، طعم تلخ حسرتهای باقیمانده و رویاهای نزیسته در کام آدم نشت میکند و با هر بار تکرار شدن تا چند دقیقه قلب آدم از ترسِ “بیسرانجامی” مچاله میشود.
نمیخواهم از مرگ و ترس مرگ حرف بزنم، چون تا امروز فهمیدهام مرگ نیست که نگرانمان میکند، ترس حقیقی ما این است: زندگی نکردن، معنا نداشتن، بیهوده تمام شدن، تلف شدن، شکوفا نشدن و هر عبارت دیگری که معنایش برابر است با پشیمانی و حسرت مخصوص به فرد.
اما یک نوع مرگ هست که بیش از آن که خود فرد را دچار ترس و نگرانی کند، برای دیگران وحشت و اندوه به باور میآورد؛ مرگ قهرمان.
وقتی یک آرمان در دل یک فرد آغاز به رشد میکند، وقتی یک فرد با جنگیدن برای یک آرمان، به زندگی خود و افرادی که به او وابسته هستند معنا میبخشد، مرگ او مرگ معناست، مرگ حرکت است. مرگ او مرگ امید است.
با مرگ یک قهرمان آدم احساس میکند که آرمان هم به حال احتضار افتاده، چون هرگز برداشت آدمها از یک مفهوم، از یک حقیقت و حتی از یک راه، برابر نیست. هر کسی روش خود را دارد و هر زاویه کوچک با مسیر اصلی، تفاوتی بزرگ و شکافی عمیق ایجاد میکند.
هر چه آرمان یک قهرمان بزرگتر، جهانشمولتر و به فطرت انسانی نزدیکتر باشد احتمال این که ادامهدهندهای داشته باشد بیشتر است. شاید بشود گفت پیروان یک قهرمان باید آرمان را درک کرده باشند، به آن ایمان داشته باشند و راه حفظ آرمان را از قهرمان خود یاد گرفته باشند.
میدانم که حرفهایم خیلی گنگ است، این حرفها برای درک شدن به یک داستان نیاز دارند، شاید هم به یک افسانه درباره قهرمان بزرگی که مُرد و آرمانش را با خود به زیر خاک برد.
داستانش را در ذهن دارم، اما تعریف کردن آن را باید بگذارم برای وقتی دیگر.
ولی در این بین یک حقیقت هست، این که جنگیدن و کشمکش بین آرمان و ضدآرمان، قهرمان و اهریمن، خوب و بد، عدل و ستم، یک داستان همیشگی در طول زندگی بشر است. قهرمانها همیشه به دنیا آمدهاند و مرگ هم هیچ وقت وظیفه را فروگذار نکردهاست. اما آیا آرمانهای بزرگ و حقایق روشن مردند و تمام شدند؟
نمردند، اما به شکل یک آرزوی دوردست درآمدند. بشر هم هیچ وقت در یک عصر طولانی و در پهنه جهان به طور همزمان، طعم آرامش و آسایش را نچشید. هیچ وقت نتوانست نیازهای اولیه همه آحادش را تأمین کند و اندیشه اساسی بشر را به نقطهای فراتر از این جهان ببرد، جایی که همه، برابر و آزاد، به مفهومی فراتر از نیاز فکر کنند.
آرمانها هرگز برای همیشه پادشاه نشدند. چرا؟
به نظر من چون وقتی یک قهرمان مُرد، آنهایی که با او بودند راه او را نرفتند و باز جهان صبر کرد تا یک قهرمان به دنیا بیاید و آرمان را زنده کند. هر قهرمانی که توانست سلسله خود را بر پا کند پس از او سستی و انحراف دیر یا زود در دستگاهش رخنه کرد. باز سلسلهای دیگر با ادعای همان آرمانها، آمد و جایش را گرفت. مثل امروز، مثل دولتهای مثلاً متمدن جهان.
همین دورهای که ما در آن زندگی میکنیم پر است از دهشت و خون و ستم؛ دم گوش ما، کوچه ما، خیابان بالایی ما، مملکت ما، در کشور کنار ما، کمی آن طرفتر، قاره بغلی ما.
یک لحظه حمله ویرانگر هزار اسبسوار سیاهپوش که از خودشان صدای جیغ کفتار درمیآورند را تصور کنید. شمشیرها را به هر جا که خون داشته باشد فرود میآورند، لگد میکنند، آتش میزنند، میکشند، له میکنند؛ مغولها! لشکرهای سیاهِ وحشت و ویرانی.امروز نیستند؟
هستند؛ داعش، بوکو حرام، دزدان سومالی، طالبان، هزاران فرقه عجیب، سلاحهای ویرانگر، مرگ، کشتار.
تزویر امروز نیست؟ زَر امروز پادشاه نیست؟ زور چه؟ امروز مردانِ شیکپوشِ معطر فرمانهای خوشخطِ جنایت را امضا نمیکنند؟ امروز سالوس و فتنه در محفل بالاییها نمیخزد؟
چرا، همیشه!
امروز تنمان از تصور حمله یک لشکر سوار سیاهپوش نمیلرزد، ولی هنوز زمین ما آلوده کثافت و جنایت است.
آیا ما امروز قهرمان داریم؟ آیا به انتظار قهرمان نشستهایم؟ اصلا آیا ما امروز آرمان داریم؟ آرزویی که در دل ما میتپد چیست؟ ما زندگی خودمان را چگونه معنا میکنیم؟ ما خون خودمان را به پای چه عشقی میریزیم؟
بیهودگی از زخم شمشیر و گلوله کشندهتر است.
من واقعاً دنبال خطابه نوشتن نیستم، تب دو روزه جوانی هم ندارم. مدتهاست شب و روزم را در این فکر میگذرانم که اگر امروز هم مرگ ناگهانی بر اثر شمشیر و خنجر رایج بود، من برای چه چیزی حاضر بودم کشته شوم؟ در جهان امروز ما، پیدا کردن این میدان، پیدا کردن معنای منحصر به فرد، کار سادهای نیست. راهم را میروم، زندگی را میگذرانم، رویاهای دوردست میپردازم، اما هر پاسخی که مییابم باز چیزی کم دارد.