تا به حال شده که شعری بخوانی و آن قدر در مغز استخوانت، یا اعماق قلبت نفوذ کند که احساس کنی این شعر، از قلب تو بیرون آمده است؟ انگار برای خودت نوشته شده، انگار تو را میگوید، انگار دارد درباره تو حرف میزند. برای من زیاد پیش آمده است. شعرهایی که از دلتنگی میگوید، شعرهایی که از شادی، از بیخیالی، از طبیعت و یا سرخوشی حرف میزنند. شعرهایی که از عشق حرف میزنند.
آدم اگر خودش عاشق باشد، احساس میکند که این شعر دقیقاً زبان حال اوست. اما گاهی آدم عاشق نیست. اصلاً کسی در مرتبه معشوقِ شاعر، در زندگیاش وجود نداشته است. ولی وقتی شعر را میخوانی، دوست داری با آن یکی باشی، خوش داری درد و رنج، و احساس شاعر، مال تو باشد. این جاست که عشق به تو القا میشود. به خصوص وقتی یک قطعه شعر عاشقانه، روی یک قطعه موسیقی، سوار میشود و مثل قایقی کاغذی روی آب، ذهن تو و روح تو را میبرد و سرگردان، به این طرف و آن طرف میکشاند.

شاید قصه عاشقانهای در زندگی تو اتفاق نیفتاده باشد، اما احساس میکنی که کسی در تو زندگی میکند، کسی که ممکن است یک روز، جایی او را ملاقات کرده باشی و حالا خودت هم نمیدانی کجاست!
این شعر و موسیقی، آن قدر تو را در جادوی خودش غرق میکند، که هر چه بیشتر گوش میدهی، بیشتر احساس میکنی که عاشق هستی. تا این که شعر و آهنگ به پایان میرسد و از خلسه بیرون میآیی.
آن وقت، ناخودآگاه، دنبال کسی میگردی که عاشقش باشی! به هرکسی میرسی به این فکر میکنی که باید دنبال یک نشانه عشقی در وجود او بگردی و بعید نیست که خیلی زود عاشق شوی؛ عاشق کسی که شبیه رویای تو در آن حالت خلسه است. شاید خیلی زود از این حس و حال بیرون بیایی، شاید هم بیرون نیایی، شاید واقعاً آن حال و آن رویا به تو کمک کرده باشد که بتوانی برای پذیرفتن یک وجود دیگر، آماده شوی؛ یک وجود مهمتر و پررنگتر از وجود خودت.
اما من فکر میکنم عشق، بیماریِ مسریِ شاعرهاست. شاعرها، از عشق حرف میزنند و برای آدمها عشق را توصیف میکنند. کلمات را به ما یاد میدهند و به ما یاری میکنند که یک احساس را توصیف کنیم، یا یک احساس را بشناسیم و در وجود خود، دنبال آن بگردیم.
به نظرم، اگر نویسندهها و شاعرها از ابتدای تاریخ نبودند، عشق یک احساس گنگ برای بشر باقی میماند. گاهی دل آدم را میگزید و برخی را مبتلا میکرد. اما این ابتلا واقعی بود. با وجود و حضورِ واقعیِ یک معشوقِ واقعی.
وقتی ادبیات و شعر به وجود آمد، وقتی عشق توصیف شد، برخی که خودشان هرگز عاشق نشده بودند به این فکر کردند که این احساسِ خلسه آورِ بیخودکنندهِ زیبا چیست؟ و کاش من هم تجربهاش کنم. آن وقت آدمها دربهدرِ یک معشوقِ خیالی میشدند، شاید پیدا میکردند و شاید هم نه.

شعر مثل ویروس است. آدم را به تبی دچار میکند که در حالت عادی، در کل عمرت آن تب را تجربه نمیکردی. مثل این است که تو در دنیای خودت زندگی میکنی، یک پیر قصهگو پیدا میشود که برای تو از شهری خیالی در یک سرزمین زیبا سخن میگوید. آن وقت تو در خیال خودت آرزو میکنی آن جا باشی. شاید یک روز دلت را به دریا زدی و به جاده پا گذاشتی و پی یافتن آن شهر رفتی. ابتلا به مرض عشقِ خیالی هم همین است. تو در آسودگی و خیال خودت نشستهای، نه معشوقی وجود دارد و نه تبی و نه آرزوی وصالی. شعر میخوانی، یا گوشت را به صدای موسیقی میآویزی. در خودت غرق میشوی، آرزوها در تو بیدار میشوند، آن وقت از وجودِ آسوده خودت دلتنگ میشوی و آرزو میکنی که کاش عاشق و گرفتار بودی! سپس در خیال خودت برای خودت یک معشوق خیالی تصور میکنی. شاید یک روز در واقعیت، با همین چشمهای خودت کسی را دیدی که به رویای تو شبیه است و عاشق شدی.

اما اگر شعر نبود، شاید هرگز نه میفهمیدی که عشق چیست و نه آن معشوق، هرگز در چشمهای تو مینشست.
4 دیدگاه روشن شعر، ویروس عشق است
چقدر ملموس
ممنون، منم از این شاعرا و نویسندهها یاد گرفتم که چه اتفاقی در این مواقع میافته. جالبه که تونستم حسی که خودم نداشتم را منتقل کنم. نتیجه میگیرم که خوندن میتونه برخی تجربهها را تا حد زیادی به آدم منتقل کنه
درود به دوست جدید و مهربانم.
اگر نویسندهها و شاعران نبودند عشق که هیچ معنویت، سلامتی، درست زندگی کردن را هم یاد نمی گرفتیم.
بنویس جانا که جهان با نوشتههای ما به نسل های بعد شناسانده میشود
بهبه! سلام، چه روزی شود امروز که با دیدن کامنت شما درخشان شد!
بله، به نظر من این کلمات هستند که بار انسانیت و تمدن را به دوش میکشند. برقرار باشی
و امیدوارم که باز برایم بنویسی