می توان گفت محال است که کسی “دوست داشتن” را تجربه نکرده باشد. حتی می توانم بگویم “دوست داشته شدن” هم تجربه ای است که همه انسان ها آن را چشیده اند.
هر کس به شیوه متفاوتی دوست می دارد. حتی آدم ها به دلایل متفاوتی دوست می دارند. کسی دیگر را، یک رنگ را، یک حیوان را، یا یک شیء را.
بعضی از آدم ها وقتی در موقعیت دوست داشتن قرار می گیرند بدون اینکه خودشان بدانند، ذهنشان از موجودیت و فردیت آنها دفاع می کند. ذهن شروع می کند به دلیل آوردن و تذکر می دهد که به این دلایل نمی توان این دوست داشتن را ادامه داد. ذهن در این مواقع به جای اینکه بهترین حالت ها را در نظر بگیرد نقش ناصح بدبین را ایفا می کند. این فرضیه من است که از خودم ساخته ام.
گاهی خوش دارم باور کنم این طبیعت همه آدم هاست که دراولین برخوردها سعی می کنند مبارزه کنند. من فکر می کنم “دوست داشتن”مثل پیوند زدن عضو است. تکه ای از وجودی بیگانه را در خود می پذیریم و او پاره ای از تن ما می شود. طبیعی است که می ترسیم، عقب می رویم، از دور و نزدیک نگاه می کنیم، گردن می کشیم و تا جایی که می شود سر فرود نمی آوریم. اما از لحظه ای به بعد می پذیریم. هرگز نخواهیم دانست که از کدام لحظه آن وجود بیگانه با ما یگانه شده است؟
از این لحظه تکه بزرگی از هستی ما از آن کسی است که هرگز نمی توانیم او را به کاری وادار کنیم، به دوست داشتن خودمان، به نفرت از کسی دیگر و به اینکه کنار ما باشد. این آغاز رنجی است که هر روز با شوق جرعه جرعه از آن را سر می کشیم.