من در حال سرکشیدن آخرین جرعههای دهه سوم زندگی هستم [پیشنویس این نوشته را چند روز پیش نوشتهام]. بیشتر این دو دهه پایانی را در این تلاطم و اضطراب گذراندم که راه من چیست و کار من چیست؟ اضطرابم این بود که من باید یک کار مهم برای دیگران انجام دهم. یک اثر مهم در دنیا به جا بگذارم. اما خوشبختانه قبل از تمام شدن دهه سوم فهمیدم که این دست و پا زدن بیهوده است. زندگی راه خودش را میرود و بهترین کار این است که در هر قطعه از زندگی، کاری را که در دست داری به بهترین شکل انجام دهی، در انتخاب کارها از قلبت کمک بگیری و هر کاری را که ندای درونی قلبت به تو میگوید انجام دهی. من به هدایتهای قلب خیلی عقیده دارم. به نظرم هدایتهای قلبی، در هر برحهای از زندگی، راهنمای خوبی هستند. زندگی ما را همین انتخابهای کوچکی میسازند که ما بر اساس کششهای مبهم درونیمان انجام میدهیم.
در زندگیام تا امروز، به این نتیجه رسیدهام که نباید فکر کنیم همه عمر قرار است درگیر چند مسئله مزمن باشیم. کارها [منظورم کارهای بزرگ است]، میتوانند کوتاه مدت باشند و بعد از اینکه انجام شدند آنها [کارهایی که بنیانشان را نهادهایم] راه خود را میروند و ما راه خودمان را. یعنی ما مسیر را باز میکنیم و آیندگان قرار است جا پای ما بگذارند و وقتی به انتهای راه ما رسیدند با توجه به هدف نهایی، ادامه راه را بسازند و پیش بروند. وقتی اینطور فکر میکنم، وقتی عمر خودم را محدود میبینم، به صرافت این میافتم که به کارهایی که در زندگی پیش رو دارم به همین دید نگاه کنم و روی یکی دوکار اصلی تمرکز کنم.
یکی از چیزهایی که در مسیر زندگیام یاد گرفتم این است که از شروع دوباره کارهای مفیدی که رها کردهام، نترسم و باز از سر بگیرم؛ مثلاً نوشتن یادداشت صیحگاهی را برای بار چندم از نو شروع کردم.
برنامه زندگی من خیلی ایدهآل و دقیق به نظر نمیرسد، اما همین که سعی دارم هر روز کمی بهتر شوم به من احساس خوبی میدهد، همین که از مسائلی که پیش رو دارم عبور میکنم، همین که با چالشها درگیر میشوم.
من هر روز تلاش میکنم که راهها و ابزارهایی پیدا کنم که کمکم کنند کارایی و بهرهوریام بیشترشود. چالشهای بیستویک روزه در زندگیام بسیار تأثیرگذاشتهاند. به نظرم اگر برخی از این چالشها را تا امروز ادامه میدادم، با چیزی که حالا هستم خیلی متفاوت بودم. حتی اگر به دید آیندهنگرانه به این چالشها نگاه نکنیم، میتوانند ابزاری باشند تا رفتهرفته اولویتهای زندگی را پیدا کنیم و زندگی را از چیزهایی که اصل نیست خالی کنیم.
ما آدمهای کوتاه مدتی هستیم. نمیدانم این واژه، نگرش کوتاه مدت ما را به کارهایمان در زندگی، میرساند یا نه؟ ما فکر میکنیم اگر کاری را شروع کردیم باید زود تمام شود و سریع نتیجه بدهد. کمی شبیه پختن آش به آن نگاه میکنیم. کاری که چند ساعت وقت ما را میگیرد و بلافاصله بعد از انجامش، یک دیگ آش خوشمزه داریم که میتوانیم آن را ببینیم و دربارهاش با دیگران حرف بزنیم. عاشق این هستیم که از کارهایمان نتایج آنی بگیریم. مثلاً کتاب میخوانیم که در لحظه از آن لذت ببریم. اما کمتر پیش میآید که به اثری که در طولانی مدت روی ذهن و شخصیت ما میگذارد فکر کنیم. هر کتاب مثل یک تجربه است که به شکل یک دانش ضمنی و غیرقابل توصیف به ناخودآگاه ما وارد میشود. اگر ما در طول ده سال، هزار کتاب بخوانیم، بیشک پس از این سالها چیزی نیستیم که اگر آن هزار کتاب را نمیخواندیم بودیم. همانطور که اگر هر کار کوچک دیگر را ده سال، هر روز تکرار کنیم.
نمیخواهم اینجا درباره اثر مرکب حرف بزنم. بیشتر میخواهم به کوتاهمدت بودنمان تکیه کنم.
در حقیقت مسئله این است: ما خیلی از کارها را شروع نمیکنیم، به این خاطر که توان یا فرصت انجام حجم زیادی از آن کار را در طول یک روز یا یک هفته نداریم. انجام کمی از آن کارهم در کوتاه مدت اثر محسوسی ندارد، نتیجه این میشود که ما احساس نمیکنیم که با انجام ندادن این کار کوچک چیزی را از دست داده ایم. گرچه در واقع، هر روز، برخی از مزایای پنهان خود را از دست میدهیم و به آن توجهی نداریم. ما به فردی که در آینده میتوانیم باشیم توجهی نداریم.
ما فکر میکنیم که باید یک عالمه کار در زندگی انجام داده باشیم و در وقت مرگ یک رزومه پر و پیمان از کارکردمان به عزرائیل نشان دهیم. اما به نظرم همه ما در مسیرمان کارهای خوب یا بد زیادی انجام میدهیم. اگر تمایل درونی ما به خوب بودن باشد، با استفاده از تجربههایی که به دست آوردهایم، میکوشیم اشتباهات کمتری مرتکب شویم. هر روز به دانشمان افزوده میشود، در کسبوکارمان ثبات بیشتری کسب میکنیم.همین ثبات و هر روز بهترشدن باعث میشود که برخی کارها را خیلی خوب و بهتر از دیگران انجام دهیم. با داشتن مهارت در آن کار مخصوص به خودمان، میتوانیم به دیگران کمک کنیم و اگر کمی چشماندازمان وسیع باشد، میتوانیم دنیای بهتری بسازیم. میتوانیم بعد از خود دنیایی اندکی بهتر به آیندگان بدهیم.
پینوشت: این هشتصد کلمه، حاصل دوهزار کلمه آزادنویسی است که آن را ویراستهام و به عرضتان رسانیده! میخواهم بگویم که اگر انسجام چندانی ندارد، ببخشید!
2 دیدگاه روشن درد همیشگی رسیدن به عقربهها
درودها دوست عزیزم…
چه خوشحالم که آدمهایی شبیه تو هنوز هست
و خوشحال تر که دوست من هستی
بنویس
بنویس که بدانیم همه در مسیرهای متفاوت بارها احساسات مشترک را تجربه میکنیم
این دانستن طبیعیترش میکند.
بنویس دوست عزیزم 🙂
سلام شیواجان،
چه ذوقی به دلم ریخت وقتی نامت را اینجا دیدم.
خوشحالم که دوستانی چون تو گاهی مرا میخوانند.
قربان تو