درخت تلخ | دل کندن و دل بستن

چاقو را در تنه او فرو بردم. زخمی عمیق و دردناک بود. انگار داشتم رگ دست خودم را می‌بریدم. چاقو را به دست خود فرو می‌کردم. محتاطانه، نگاهی به پیرامون خود انداختم و آن وقت لب‌های خود را به روی زخم او گذاشتم و شروع کردم به مکیدن. چوب، مزه‌ای گس داشت که به تلخی می‌زد. آب دهانم تلخ‌مزه شده بود. وقتی دهانم را از روی زخم برداشتم، دستانم را به دور آن پیچیدم؛ درست مثل این که عضوی از انسان زخمی شده باشد.

بریده‌ای از داستان درخت تلخ، نوشته آلبا دِ سِس پِدِس

هفته پیش، مجموعه داستانی به نام “درخت تلخ” از “آلبا دِ سِس پِدِس” خواندم. یکی از داستان‌هایش به همین نام، در مورد عشق کودکانه دختر نوجوانی بود به یک نهال لیمو. دختر هر روز و هر ساعت مراقب درخت بود. با خیالش خوش بود و با درخت خیال‌پردازی می‌کرد. با دست‌ها و پیکر کوچکش، نهال باریک و نحیف را در آغوش می‌فشرد و از بوی خوش لیمو لذت می‌برد. شبی در گفتگویی خانوادگی، از پدر و مادرش شنید که می‌خواهند به جای نهال، یک گیاه دیگر بکارند و آن نهال، دیگر جایش آن جا نیست. ترسید. اما روزهای بعد اتفاقی نیفتاد. شبی باران تندی می‌بارید، دختر برای مراقبت از درختش به باغچه رفت و در زیر باران درخت را در آغوش گرفت. بعد از آن دختر سرمای سختی خورد و تب کرد. روزی مهمانی به خانه آنها آمد. دخترک نسبت به او در دلش کششی احساس کرد. دگرگون شده بود، گویی کسی دیگر است. مؤدب و عاقلانه رفتار می‌کرد. احساسش به خودش، به لباسی که باید بپوشد، به رفتاری که باید از او سر بزند، به شیوه ای که باید حرف بزند، همه دگرگون شده بود. دیگر آن احساس وابستگی را به درخت، که اولین عشق زندگی‌اش بود نداشت. احساس می‌کرد تعلق دیگری در دلش و خاطرش شکل می‌گیرد. عشق پیشین جای خودش را به عشقی دیگر می‌دهد. بله، به همراه بلوغ و رشد یافتن، دلبستگی‌های دیگری در او سر برآورده بودند.


ما، چند روز دیگر باید از خانه‌ای که شانزده سال در آن زندگی کردیم، اسباب کشی کنیم و برویم. من از روزی که به دانشگاه رفتم تا به امروز نزدیک به ده سال است که از خانه بیرون آمده ام و تنها زندگی می‌کنم. فکر می‌کردم دلبستگی چندانی به این خانه نداشته باشم. از خبر فروشش چندان غمگین نشدم. راستش را بگویم، بعضی چیزهایش را هم دوست نداشتم. اما آن قدرها هم که فکر می‌کردم دل کندن از این خانه آسان نیست.

این بار که به خانه رفته بودم درخت‌های گردوی حیاط گوشواره‌ها را تکانده و میوه‌های کوچک گردو را جایش نشانده بودند. خاک باغچه پر بود از گوشواره‌های بلند گردو. تاک‌های انگور، سبز شده و داربست را پوشانده بودند. بوته یاس، باز هم گوشه باغچه را به تصرف شاخه‌های پیچ‌درپیچ خود درآورده بود. بوته‌های رز و گل محمدی، پر از غنچه‌های زرد و سرخ و صورتی شده بودند. بنفشه‌ها، که نوروز امسال سر خود از خاک سربرآورده بودند، اطراف شیر آب را محاصره کرده بودند. خلاصه بگویم، همگی دست به دست هم داده بودند تا دل مرا ببرند و بسوزانند. و دلم سوخت. چرا حواسم نبود که وقتی از این خانه برویم باید این دلخوشی‌هایمان را این جا جا بگذاریم؟

بیش از همه دلم برای درخت گردو تنگ می‌شود. “درخت تلخ من”.

اما می‌دانم که زندگی همین است؛ پر است از دل‌بستن‌ها و دل‌کندن‌ها، پر از رفتن‌ها، کوچیدن‌ها.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.