می دانم که برای تغییر دادن چیزی باید ابتدا آن را خوب شناخت. این تغییر از هر نوعی که می خواهد باشد، بهبود دادن یا نابود کردن! گرچه نابود کردن همیشه آسان تر از ساختن است. اگر کسی پدیده ای را، کسی را یا چیزی را خوب شناخته باشد، باید بتواند یک تعریف همه فهم و کلی از آن چیز برای دیگران بگوید. راستش را بخواهید من دقیقا نمی دانم روستا چه باید باشد؟ یعنی در پی دانستن آن هستم اما هنوز تعریف کاملی که تصویر شفافی از روستای متعالی نشان بدهد پیدا نکرده ام. اگر بروید و دنبال تعاریف روستا بگردید، این جا و آنجا متن های مشابهی پیدا می کنید با دورن مایه هایی از آنچه همگی در کودکی به طور کلیشه یاد گرفته ایم؛ خوشا به حالت ای روستایی، چه شاد و خرم، چه با صفایی! اما بقیه این ها در ذهنشان است: اجتماعی که جمعیت آن کمتر از ۵۰۰۰ نفر است؛ محلی که اغلب مردم آن کشاورزی و دامپروری می کنند؛ محلی که بوی گاو و گوسفند در کوچه ها در کمین روزهای برفی و بارانی است تا با گل و شل مردم روستا را کلافه کند؛ اجتماعی که اغلب در یک محل صعب العبور یا نسبتا دورافتاده ساخته شده است؛ جایی که هوایش پاک است؛ دخترها هر روز کوزه به دست سر چشمه می روند تا آب بردارند یا ظرف و رخت بشویند؛ صبح ها در آن با صدای خروس بیدار می شویم و شب ها همراه مرغ ها به خواب می رویم؛ اجتماعی که همه کاره آن کدخدا است و حالا که کدخداها مرده اند نوادگان کدخداها به خاطر نفوذشان وارد شورای ده شده اند؛ جایی است که هنوز کشاورزی را “رعیتی” می دانند؛ و رعیتی یعنی اینکه زمین و آب از تو نیست و تو برای کسی دیگر کار می کنی و بهره ای اندک بر می داری؛ هنوز یک ارباب توی ذهنشان دارند؛ شما هم می توانید هزار تا جمله مشابه برای توصیف آنچه از روستا می دانید بگویید. همه اش راست است و باز همه اش این نیست. حقیقتش این است که امروز روستایی ها هم نمی دانند خوب است چگونه باشند. شاید هم هیچ کس نمی داند روستا چه باید باشد. من تا امروز روستا را جایی می دانم که لازم نیست کارکردهای شهر را پیدا کند، لازم نیست خیلی بزرگ شود و در کنار این کوچک ماندن باید زندگی در آن راحت باشد، به اندازه زندگی در شهر. لازم است هنوز تولید کننده باشد، اما نه اینکه همه مردمش کشاورزی کنند. مردمش باید کشاورزی را کامل کنند و هر کدام حلقه ای از یک زنجیر شوند. لازم است بیشتر یادبگیرند. لازم است ارباب پنهان ذهنشان را از دهشان بیرون کنند و خودشان مدیریت امورشان را به عهده بگیرند.
واره، نشانه وجود فرهنگ همیاری در پیشینه روستا
“رسم است در بعضی نقاط که همه آنان که شیر اندک دارند به نوبت آنچه را که در یک روز از گوسفندان یا گاوان آن نقطه به دست می آید به یک تن دهند و پس از چندی به دیگری و به همین ترتیب هرچند روزی تمامی شیر آن محل سهم یکی باشد و چون نوبت شیر یکی رسد گویند واره اوست.“
روستاهای زشت شهرزده
جامعه شهری، فرهنگی دارد و جامعه روستایی، فرهنگی دیگر. حالا مسئله این است که آیا وقتی یک روستا به اصطلاح پیشرفت کرد، باید شهر شود؟ چرا بیشتر ما فکر میکنیم که شهرها نسخه پیشرفته روستاها هستند؟
بعد از فراغت از تحصیل چه کنیم؟
بیش تر ما، وقتی از دانشگاه بیرون می آییم، دچار خلأ می شویم. سر درگمیم. نمی دانیم اکنون چه هستیم و چه کار باید کنیم؟ حتی از توانایی خود خبر نداریم و به این که آیا از پس یک حرفه جدی بر می آییم، مطمئن نیستیم.
تناقضی به نام رانش اجتماعی
پدرم چند سال پیش، بعد از بیست و پنج سال، بازنشسته شد. تصمیم گرفت بیرون از شهر زمینی بخرد و در آن یک صنعت کشاورزی راه بیاندازد؛ صنعت که می گویم منظورم یک کارخانه بزرگ نیست، کارگاهی از جنس صنایع کوچک. وقتی بعد از یک سال دوندگی توانست مجوزها و پروانه های لازم را بگیرد، مردم محلی شروع به مانع تراشی کردند و بهانه هایی از این جنس آوردند:
خطرپذیری در سرمایه گذاری را از کشاورزان بیاموزیم!
“دهقان در کار با طبیعت و ارگانیسم های گیاهی و جانوری می آموزد که حتی اگر قرار باشد در بهترین فصل سال تربچه هم بکارد، بایستی تا رسیدن محصول کار آبیاری و داشتیاری را انجام دهد. اگر گندم می کارد حداقل نه ماهی و اگر مو می کارد سه سالی و اگر گردوی ایرانی می کارد، سیزده سالی کار را مداومت بخشد. او به خوبی می داند که تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود. خوانده و بیش تر شنیده است که: گویند سنگ لعل شود در مقام صبر، آری شود و نیک به خون جگر شود. او به خوبی می داند: “نمی توان موی سر را گل کشید و آن را به روییدن واداشت”؛ و با حرارت چراغ کوره لحیم کاری نمی شود میوه را به رسیدن مجبور کرد؛ بر خلاف صنعت و به ویژه صنعت نوین که نه منتظر گذر جغرافیا و طبیعت می ماند و نه معطل طبیعت.”
نان، داستانی از تقسیم کار اجتماعی
طبقه پایین ساختمان ما یک نوانوایی بزرگ هست. از این نانوایی های مدرن صنعتی است که انواع نان و شیرینی در قفسه های فروشگاهش پیدا می شود. اوایل صبح و ظهر و شب، بوی نان همه محله را برمی دارد.
ناتوانی آموخته شده!
چهار سال پیش، زمانی که برای کنکور ارشد درس می خواندم، در درس های روانشناسی اجتماعی با مفهومی آشنا شدم به این عنوان: “ناتوانی آموخته شده”.ناتوانی آموخته شده حالتی است که فرد در آن با عواملی بیرونی مواجه می شود که به او می گویند ناتوان است.