خرمگس دستها را با حرکتی ناگهانی و پرشور از هم گشود و گفت: آیا هرگز از خاطرتان نگذشته است که شاید آن لوده تیرهبخت نیز روحی داشته باشد – روحی زنده، در تلاش انسانی -، که در جثه بدمنظری به نام جسم مقید شده است و ناگزیر به بندگی آن است؟ شما که نسبت به همه چیز تا این اندازه نازکدلید… شما که از دیدن جسمی در جامه احمقها و چند زنگوله متأثر میشوید… آیا هرگز به روح نگونبختی که حتی آن جامه چهلتکه را هم ندارد تا برهنگی هراسانگیزش را بپوشاند فکر کردهاید؟ به روحی فکر کنید که از سرما میلرزد و از شرم و تیرهروزی در برابر همه آن مردم دم فرومیبندد – روحی که نیشخندهای مردم را، که همچون تازیانهای چاک میدهد، احساس میکند؛ خندههایشان را که به سان آهن تفتیدهای تنسوز است لمس میکند! به روحی بیندیشید که … در پیش چشم آنان، با درماندگی نگران کوههاست که بر او فرونمیریزند…، نگران صخرههاست که نمیخواهند پنهانش سازند… و به موشهایی که میتوانند در سوراخی بخزند و پنهان شوند رشک میبرد. این را نیز به خاطر داشته باشید که روح لال است – صدایی ندارد که فریاد برآورد-؛ باید تحمل کند، تحمل کند، و باز تحمل کند. حرفهای پوچی میزنم! چرا نمیخندید؟ شما اصلا طبع بذلهگویی ندارید!
گزیدهای از متن کتاب “خرمگس”
“خرمگس” نوشته “اتل لیلیان وینیچ” داستانی است از حیات پر درد و رنج اما قهرمانانه “آرتور برتن”. آرتور دانشجوی فلسفه است و مؤمن به مسیح و خدای مسیح. به کلیسا میرود، منظم اعتراف و از گناهانش توبه میکند، از خدا هدایت میطلبد و با پدر مونتانلی کشیش رابطهای بسیار نزدیک، در حد عشق دارد، عشقی فراتر از باور و احساسی که یک پسر میتواند به پدرش داشته باشد. داستان در زمانی رخ میدهد که ایتالیا دستخوش حوادث بسیار است. تجزیه کشور، مسلط شدن یک ارتش بیگانه به امور مردم، ظلم و اختناق، جنبشها و مبارزات آزادیخواهی زندگی آرتور را نیز تحت تأثیر قرار میدهد.
آرتور به همراه دوستان دانشگاهی خود در جلسات حزب “ایتالیای جوان” شرکت میکند. دختری که آرتور از کودکی دلباخته اوست در فعالیتهای حزب شرکت دارد. یک حسادت عاشقانه آرتور را به ورطهای میکشاند که مسیر زندگیاش را به کلی تغییر میدهد.
آرتور از خانه و کشور خود فرار میکند، در حالی که همه فکر میکنند او خودش را به رودخانه انداخته است.
ماجراهای تلخ و وحشتناک زندگی آرتور از همین نقطه آغاز میشود. اما دست روزگار پس از سالها از آرتور یک مبارز حقیقی ساخته و باز او را بر سر راه معشوقش و پدر مونتانلی قرار میدهد.
روزی که پدر مونتانلی آرتور را میشناسد نقطه اوج داستان است. آرتور نمیتواند از عشق خود به پدر بگذرد و او را فدای مبارزهاش کند، اما پدر فرزند را در راه عقیده خود فدا میکند.
از داستان خرمگس چند اقتباس سینمایی وجود دارد که مشهورترین آنها در سال ۱۹۵۵ و دیگری در سال ۱۹۸۰ ساخته شدهاست. تصویر بالا صحنهای از فیلم The Gadfly تولید ۱۹۸۰ ساخته نیکولای ماشچنکو است.
داستان خرمگس، به زیبایی دگرگونی روح و عقیده را در بستر یک ایمان و روشنایی واحد نشان میدهد. در داستان قلب و عشق و ایمان تغییر نمی کند، اما راه تغییر می کند، دلایل قدیم جایشان را به دلایل جدید می دهند، ایمان از خدایی به خدایی دیگر متوجه میشود و در نهایت از یک انسان نازپرورده مؤمن یک انسان آهنین رسوخ ناپذیر سربرمیآورد.
چرا نام چنین مبارز نازنینی خرمگس گذاشته میشود؟
خرمگس است که با پرواز و نشستن و برخاستنش هر موجودی را آزار میدهد و او را به جنبیدن وادار میکند. خرمگس داستان نیز با نوشتههای کنایهآمیز و برنده صورت رنگ و ریا را میخراشد. قدرت زور و تزویر را به ریشخند میگیرد و عوام را که همان تن اجتماع است با خود همراه میکند.
آری، این خرمگس است که ترجیح میدهد منفور باشد اما با نیش زدن به زخمهای چرکین اجتماع او را به تکاپو بیندازد.
