“جان شیفته” حکایت سرنوشت سازترین دهه های تاریخ انسان است که در بستر عواطف و زندگی زنی که هرگز از عاشق بودن و مهر ورزیدن جدا و رها نیست، روایت می شود. “رومن رولان” انگار خود در ذهن “آنت ریوی یر” [بخوانید رودخانه] زندگی کرده است و داستان را از درون قلب و ذهن او می بیند و می نویسد.
آنت در سرشت خود با سیاست و فرقه هایش بیگانه است، اما آن چنان آزادی تن و ذهن و روح را می پرستد که گاه عشق خود را فدای آزادی اش می کند. او دوران جوانی اش را در سال های پیش از جنگ جهانی اول و در بحبوحه جنگ می گذراند. دورانی که در آن اندیشه ها و فرقه ها تلاش می کنند افکار عمومی را با خود همراه کنند. آنت که خود از یک طبقه بورژوا و مرفه زاده شده است و هرگز درکی از فقر و زندگی طبقه کارگر نداشته است وقتی با دورویی طبقه بورژا مواجه می شود از عشق جوانی خود چشم می پوشد و در حالی که آبستن فرزندی است عشق خود را ترک و از خود طرد می کند و تنها بار زندگی را به دوش می گیرد. داستان عشق ها و شوریدگی های آنت را باید ورق ورق در کتاب نسبتا طولانی “جان شیفته” بخوانید. هر چه تلاش کنم داستان را تعریف کنم بیشتر از آن دور می شوم.
چیزی که در زندگی آنت برایم جالب بود و بسیار به تجربه من نزدیک، تعلق نداشتن او به طبقه و عقیده خاص بود. آنت یک زن تحصیل کرده و متجدد بود، در عین این که بر خلاف خیلی از زنان متجدد عصر خود سعی در حفظ پاکدامنی خود داشت. به سنت های بیهوده بی اعتنا، اما به اخلاق پایبند بود. در یک خانواده مرفه به دنیا آمده بود اما از تلاش برای نان درآوردن و فقیرانه زیستن رویگردان نبود. با همه این ها هیچ طبقه و فرقه ای او را از خود نمی دانستند، چرا که آنت حقیقی را نمی شناختند. آنچنان که رولان می گوید:
زندگی آنت در دو سطح موازی پیش می رود، و دیگران جز زندگی رویی او را نمی شناسند. در آن زندگی دیگر آنت همیشه تنها می ماند.
شاید خود آنت نیز از داشتن نسبتی به قشر و طبقه خاص رویگردان بود.
فکر می کنم این داستان به جامعه امروز ما بسیار نزدیک است. توده ای از زنان شکل گرفته است که از جهان سنت جدا شده اند، درس خوانده اند، سفر کرده اند، کار می کنند، استقلال دارند اما هنوز در ضمیرشان به اصولی که دین می دانند یا اخلاق پایبند هستند. احساس می کنم چند سال است که طبقه ای از زنان در ایران شروع به رشد کرده است که هیچ طبقه ای آن را از خود نمی داند. قشر مذهبی، یا بهتر است بگویم سنتی، این زنان را به خاطر سرکشی و آزادی خواهی اش از خود نمی داند. هنوز او را مطیع می خواهد [ البته منظورم از مطیع بودن سازگار بودن و عاقل بودن در نظام خانواده نیست بلکه من مطیع بودن را از نگاه قشری ها چیز دیگری تعبیر می کنم]، هنوز برای فکر او و عقیده او ارزش چندانی قائل نیست، هنوز نتوانسته است بین نقش های ذاتی زن که همسر بودن و مادر بودن است و نقش های اجتماعی او توازن و ارتباط برقرار کند. زنان به اصطلاح امروزی و متجدد هم این قشر را از خود نمی دانند. حتی آن ها را با زنان سنتی در یک دسته قرار می دهند و به خاطر پایبندی هایشان آن ها را عقب مانده می دانند.
اضطراب و احساس سرگشتگی نتیجه این بیگانگی و جدا افتادن این زنان از دو دسته دیگر است. این زنان خود را موظف می دانند که نقش انسانی خود را در جامعه ایفا کنند و از طرفی هنوز دلبسته و معتقد به نقش های طبیعی و ذاتی خود هستند. می خواهند صاحب فکر باشند و فکر می کنند می توانند با توان خود جهان پیرامونشان را قدمی به پیش برانند و از طرفی نمی خواهند که زنی تنها باشند و محروم از محبت و امتیازاتی که یک زن در خانه و خانواده از آن بهره می گیرد.
از نظر من چندان هم پیچیده نیست که زنی هم در جامعه اش مؤثر باشد و هم در خانواده. بحث بر سر این است که در حال گذشتن از دوره ای هستیم که هنوز هضم این دو نقش در کنار هم در بسیاری از شهرها و روستاهای کشور ما آسان نیست. حتی خیلی دور از انصاف نیست اگر بگویم هضم این دو نقش در کنار هم برای خیلی از زنان به اصطلاح امروزی هم ساده نیست.