وقتی از تجربههامان حرف میزنیم، کسی که تجربهای مشابه دارد میتواند درک کند یا حدس بزند که چه میگوییم. اما اگر تجربه مشابه نداشته باشد، اگر حسی که از آن حرف میزنیم برایش گنگ و نامفهوم باشد مجبوریم به مراجع بدیهی رجوع کنیم، چیزهایی که میدانیم اغلب آدمها با آن آشنا هستند.
بعضی حسها برای خودشان مرجعاند. خودشان از مادههای تشکیل دهنده توصیف و گاهی بدیهی هستند؛ مثلاً من شاید بتوانم بوی خنکِ چیزی را به بوی سرد و لطیف خیار تشبیه کنم تا حسم را برسانم، اما نمیتوانم برای رساندن بوی خیار از حس یا تجربه دیگری کمک بگیرم.
رنگها هم همین حکایت را دارند. مثلا مرجع من برای توصیف مفهوم “آبی آسمانی” چه میتواند باشد؟
درباره صداها چه میتوانیم بگوییم؟من برای توصیف صدای دریا به چه رجوع کنم؟
بوی باران؟
بوی چوب سوخته؟
اینها کار را دشورا میکند. چگونه میتوان بوی چوب سوخته را، برای کسی که تا به حال آن را نشنیده است، توصیف کرد؟
کلمات در بیان خیلی مفاهیم و احساسات ناکافی و ناتوان هستند؛ یعنی ما نتوانستهایم کلمات کافی و مشترک اختراع کنیم. اینجاست که من معتقدم برای گفتن بعضی چیزها نباید کوشید. باید آنها را، با همان که میخواهی برایش حرف بزنی، تجربه کنی؛ مثل صدای دریا، بوی جنگل، راه رفتن روی خاک، بیدار شدن در گرگمیشِ سحر، در پارکی در یک شهر غریبه.